1 فروردین ماه 1388 خورشیدی
امروز صبح همت کردیم که بریم خونه ی فامیلامون عید دیدنی ! اولین گزینه هم خونه ی باشی خانم ( همسایه ی مادربزرگم ) بود ، وقتی رفتیم خونشون غم تمام وجودم رو گرفت ، به مامان اینا گفتم : تا وقتی که باشی خانم خدا بیامرز زنده بود ، پاتون رو توی خونش نذاشتید ، حالا دیگه چه فایده داره ؟!
من واقعاَ باشی خانم رو دوست داشتم ، هر وقت می اومدم نطنز ، اولین کسی بود که به دیدنم می اومد ! همیشه هم این جمله رو تکرار می کرد : « بابابزرگ خدا بیامرزت ، پسر عمه ی ... ... ... ... من بود ! » راستش آخر نفهمیدم که چه نسبتی با من داشت ! امروز از مامانم نسبت باشی خانم رو پرسیدم ، مامانم هم گفت : « ما خودمون هم آخر نفهمیدیم ... !! »
زمستون امسال که به همراه بابام داشتم می اومدم نطنز ، توی راه با خودم فکر می کردم که تا برسیم ، دوباره باشی خانم میاد پیشم و کلی گپ می زنیم ولی افسوس ...
افسوس تا رسیدیم ، چشمم به پارچه مشکی خونه ی باشی خانم افتاد ...