بی خیال هر چه خیال

هر کس از این دنیا چیزی برداشت...من از این دنیا دست برداشتم...

بی خیال هر چه خیال

هر کس از این دنیا چیزی برداشت...من از این دنیا دست برداشتم...

باشی خانم

1 فروردین ماه 1388 خورشیدی

امروز صبح همت کردیم که بریم خونه ی فامیلامون عید دیدنی ! اولین گزینه هم خونه ی باشی خانم ( همسایه ی مادربزرگم ) بود ، وقتی رفتیم خونشون غم تمام وجودم رو گرفت ، به مامان اینا گفتم : تا وقتی که باشی خانم خدا بیامرز زنده بود ، پاتون رو توی خونش نذاشتید ، حالا دیگه چه فایده داره ؟!

من واقعاَ باشی خانم رو دوست داشتم ، هر وقت می اومدم نطنز ، اولین کسی بود که به دیدنم می اومد ! همیشه هم این جمله رو تکرار می کرد : « بابابزرگ خدا بیامرزت ، پسر عمه ی ...  ... ... ... من بود ! » راستش آخر نفهمیدم که چه نسبتی با من داشت ! امروز از مامانم نسبت باشی خانم رو پرسیدم ، مامانم هم گفت : « ما خودمون هم آخر نفهمیدیم ... !! »

زمستون امسال که به همراه بابام داشتم می اومدم نطنز ، توی راه با خودم فکر می کردم که تا برسیم ، دوباره باشی خانم میاد پیشم و کلی گپ می زنیم ولی افسوس ...

افسوس تا رسیدیم ، چشمم به پارچه مشکی خونه ی باشی خانم افتاد ...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد