بی خیال هر چه خیال

هر کس از این دنیا چیزی برداشت...من از این دنیا دست برداشتم...

بی خیال هر چه خیال

هر کس از این دنیا چیزی برداشت...من از این دنیا دست برداشتم...

کوه گشت ( کوههای اطراف روستای سُه )

20 آذر ماه 1387 خورشیدی

ساعت 8 صبح امروز بچه های زمین شناسی سر دروازه تهران قرار داشتند و خوشبختانه مسیر امروز ما از جاده ی شاهین شهر عبور می کرد و من زحمت اصفهان رفتن به خودم ندادم وساعت 30/8 بود که سرویس به شاهین شهر رسید .

در بدو ورود با چهره ی دل نشین استاد داداشی رو به رو شدم که داشت  اسامی بچه ها رو با لیست مطابقت می داد . (من ارادت خاصی به استاد داداشی دارم چون که اخلاقش خیلی مثل اخلاق بابامه !)

طبق معمول ، دوستام صندلی های عقب اتوبوس + بوفه رو تصاحب کرده بودند ! من هم رفتم و روی بوفه نشستم  ! ( من و چند تا از دوستام پایه ثابت نشستن روی بوفه هستیم ، اصلاً سند شش دانگ بوفه به اسممون شده ! ) پس از اینکه جای نشستنمون رو درست کردیم ، برای رفع بیکاری یکی از دوستام کتاب طالع بینیش رو در اورد  تا بچه ها طالع ماه تولدشون و بخونند وقتی کتاب به دست من رسید اینقدر از متولد تیر تعریف و تمجید شده بود که از خودم خجالت زده شدم و با شرمندگی کتاب و بستم  ( هر چی میگیم ، ما تیر ماهی ها خودمون می دونیم که خیلی خوبیم  ، دیگه نیازی به آثار مکتوب نیست ولی گوش که نمی کنند دوباره میرند یک کتاب 500 صفحه ای واسه طالع بینی می نویسند و توی 650 صفحش از متولدین تیر تعریف می کنند ، نکنید این کارا رو ، نمیگید یه وقت زبونم لال چشمون می کنند !!!!!)

خلاصه بعد از مطالعات کاملاً علمی که در راه انجام دادیم حدودای ساعت 9 به روستای سُه رسیدیم ، استاد برای بازدید 3 تا ایستگاه رو برامون تدارک دیده بود . ( البته استاد زرنگی کرد و از همون اول بهمون نگفت که از 3 تا کوه باید بالا بریم ! )  از کوه اول که خیلی کم ارتفاع و کم شیب بود بالا رفتیم  و به راحتی هم پایین اومدیم ولی در عوضش کوه دوم مرتفع و پر شیب بود به زنم به تخته استاد داداشی مثل بز کوهی از این کوه به اون کوه می پرید و همه رو جا می گذاشت ، برای بالا رفتن از کوه سوم من و سه تا از دوستام حسابی از بقیه ی بچه ها عقب افتادیم و استاد هم لقب زپراتور  رو  روی ما گذاشت !!( آخه من نمی دونم کدوم آدم عاقل توی یک روزبه 3 تا کوه صعود می کنه ، اسم ما زمین شناس ها رو باید توی کتاب رکورد های گینز ثبت کنند!)

خلاصه ساعت 1 استاد اجازه ی خوردن نهار رو بهمون داد و من هم که حسابی گشنه بودم نفهمیدم چطور یک جا 3 تا ساندویچ و خوردم ! ( این هم یکی دیگه از عجایب امروز بود!)

بعد از مراسم نهارخورانمون هم روستای سُه رو ترک کردیم .

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد