بی خیال هر چه خیال

هر کس از این دنیا چیزی برداشت...من از این دنیا دست برداشتم...

بی خیال هر چه خیال

هر کس از این دنیا چیزی برداشت...من از این دنیا دست برداشتم...

روز اول

13 مهر ماه 1387 خورشیدی

امروز که 13 روز از مهر ماه میگذره بالاخره من هم تنبلی رو کنارگذاشتم وراهی دانشگاه شدم واقعاً چقدر ستمه که آدم بعد این همه تعطیلی بخواد پاشو بذاره تو دانشگاه(جمله ی " بعد این همه مدت" رو زیاد جدی نگیرید ، چون به خاطرامتحانات ترم تابستون مجبور شدم شهریور هم پامو توی دانشگاه بذارم!!نیست خیلی بچه زرنگم ترم تابستونی می گیرم درسامو تند تند بخونم!«آره جون خودم معلومه هر کی توی ترم ، 15 واحد می گیره مجبوره که توی تیغ گرما ترم تابستونی بگیره!!!»خب بهتره بیشتر از این خودمو خجالت ندم و پرانتزو همین جا ببندم!!)داشتم می گفتم...

.

.

کجا بودم؟

.

.

.

آهان یادم اومد:

از اونجایی که اصلاً خوشم نمیاد گوشه ی خیابون منتظر سرویس دانشگاه بایستم ،طبق معمول مثل امپراطورها توی خونه نشستم وبه رفیقام سپردم هر وقت سرویس داشت می رسید شاهین شهر بهم بزنگن ! واز اونجایی که خیلی دقیقم  مثل همیشه به موقع به سرویس رسیدم!(بدون هیچ گونه معطلی کنار خیابون!"آره ما اینیم")سوار اتوبوس که شدم رفیقام لطف کرده بودند وروی صندلی کنار پنجره واسم جا گرفته بودند،آخه می دونند که من خیلی دوست دارم به منظره های طبیعی اطراف نگاه کنم ، و چه لذتی داره خیره شدن به کوه های اطراف ،وای خداجونم تو چقدر زیبا آفرینی ! سومین سالیه که این مسیرو برای رسیدن به دانشگاه طی می کنم ولی هیچ وقت این منظره ها برام تکراری  نشده!!

من و دوستام یه ذره شیطنت خونمون بالاست و توی سرویس خیلی سر به سر هم میذاریم و شوخی می کنیم واسه همین هم اصلاً متوجه گذشت زمان نمی شیم ، ولی نمی دونم چرا امروز برعکس بود و مسیر برامون خیلی طولانی شده بود!ولی خب بالاخره رسیدیم.

طبق رسم هر ساله روی سردر دانشگاه پارچه نوشته زده بودند و ورود دانشجویان جدید الورود رو تبریک گفته بودند،البته این تازه در ورودی دانشگاه بود ، توی دانشگاه که سنگ تموم گذاشته بودند ، جای جای دانشگاه رو پرکرده بودند از بنر و تابلوهای تبریک و خوش آمد ، فضای بین چمن ها و آب نما ها رو هم داربست زده بودند تزئینات خوشگلی هم روش انجام داده بودند،فردا هم قراره واسشون یه جشن مفصل بگیرند(چه بخور بخوریه فردا!)،یادش به خیر من هم یه زمانی جدیدالورودی بودم این جینگیل بینگیل بازی ها رو دانشگاه واسه ما هم انجام داده بود!!

در بدو ورود به سالن اصلی رفتیم به سمت بُرد زمین شناسی ، البته پای این بُرد تنها دانشجویان زمین شناسی نمی ایستند ، بلکه هر دانشجوی این دانشگاه برای صد بار هم که شده اومده و از این بُرد دیدن کرده!خب البته حق دارند ، چون بُرد زمین شناسی اینقدر زیبا و جذاب تزئین شده و مهم تر از اون ، اینکه مرتب مطالب جالب و داستان های شگفت انگیزی روی اون نصب میشه،خلاصه اینکه هر کی پاشو توی سالن میذاره ، ناخودآگاه به سمت بُرد زمین شناسی جذب میشه،حتی گاهی وقت ها  واسه ی خود دانشجویان زمین شناسی جایی برای ایستادن وجود نداره!

پس از بازدید از بُرد رفتیم داخل آموزش ، چه تغییر و تحولاتی ! اِ ... اِ ... می بینم که مسئول رشتمون عوض شده ! رفتم جلو شماره دانشجوییم رو بهش گفتم و از رایانه مشخصاتم رو دراورد ، وقتی چشمش به پسوند فامیلم افتاد ، با ذوق زدگی فراوون (به قول اصفهانی ها حالت خر کیف!) گفت: ما،هم شهری هستیم!!(خب به سلامتی ، چی بهتر از این ، از این به بعد سه سوت که هیچی ، بدون سوت کارم تو آموزش راه می افته!بترکه چشم حسووود!)کارم و توی آموزش انجام دادم و خواستیم با بچه ها بریم سلف نهار نوش جان کنیم که ضایع شدیم!(سلف استثناءً امروز بسته بود!) در نتیجه راهی کلاس شدیم! اُه ... اُه... اُه... خداجون دارم درست می بینم ؟ استادمون زنه ؟ آخ و وای همه ی بچه های کلاس با دیدن استاد زن در اومده بود ! بدتر از همه اینکه این استاد اعلام کرد که علاقه ی شدیدی به پرسش کلاسی داره!!!( این یعنی اینکه از درس خوندن شب امتحان باید خداحافظی کرد و از همین حالا استارت درس خوندن و بزنیم!!) نمی دونم چه سریه که همه ی استادا همون جلسه ی اول اسم و فامیله من و یاد می گیرند ! مثل همین استاد که توی همین جلسه ی اول چپ و راست من و واسه پرسش صدا می کرد ! (سالی که نکوست از بهارش پیداست، خدا به داد برسه آخره سال!)با تمام این اوصاف دو ساعت اول به خیر گذشت و با بچه ها تصمیم گرفتبم بریم تریا یه چیزی بخوریم ، منم گفتم: تا شما برید سفارش بدید من می رم نماز می خونم و میام!چند تا از دوستام که اهل نماز نیستند گفتند میشه الآن نری!(خودشون می دونستند که اصرارشون بی فایده ست)وقتی وارد نمازخونه شدم ، کسی داخل نمازخونه نبود ، البته همیشه هم این طوری نیست ، بعضی وقت ها اینقدر شلوغه که جایی واسه مهر گذاشتن نیست!ولی امروز با دیدن نمازخونه ی خالی یاد دبیرستانم توی شاهین شهر افتادم ، یاد روزی که به دلیل کم بودن نماز گزار توی مدرسه ، موکت های  نماز خونه رو جمع کردند و به جاش کل سالن رو صندلی چیدند و بچه ها هم اوقات بیکاری می رفتند و حسابی اونجا بزن وبرقص راه می انداختند!!و من هم واسه خوندن نماز زنگ  تفریح می رفتم توی اتاق دفتردار و یک موکت کوچیک پهن می کردم نماز می خوندم.(صحبت از نماز شد فکر کنم که حسابی فضا رو ملکوتی و روحانی کردم ، پس برا شادی روح آقای راننده اجماعاً صلوات!!)

حواسم رفت به دوران دبیرستان رشته ی کلام از دستم در رفت...

خلاصه پس ازخوندن نماز رفتم طرف تریا و با دوستام یه ته بندی کردیم و دوباره رفتیم سر کلاس و روز از نو روزی از نو  دوباره این استاده هی اسم منو واسه پرسش صدا می زد!!!منم که روز اول کلاسم بود حسابی داغ بودم و تند تند جواب سؤال هایی که ازم می شد رو می دادم!(مگه چیه ... چرا چپ چپ نگاه می کنید؟ خوبه خودم گفتم که داغ بودم!!! خیالتون راحت من از روش Donky reading استفاده نمی کنم!! )

بالاخره کلاس هم با هر زوری که بود (استاد تورو خدا خسته نباشید !!! اِ... استاد سرویستون داره می ره ، بچمون رو گازه و... )تموم شد و من و دوستام (یازده تا دختر پایه و باحال هستیم،  گروه 10+ - 1) سرعت و شتاب رو تنظیم کردیم و روانه سرویس شدیم!توی سرویس یکی از دوستام شروع کرد با من به درد و دل کردن ، حسابی جیگرم واسش کباب شد ! معمولاً دوستام هر کدومشون حداقل هفت هشت ده باری با من درد و دل کردند!شاید به خاطر اینه که من امتحانم رو توی راز داری خوب پس دادم ! ولی جالبه که من توی این بیست سال هیچ وقت با کسی درد و دل نکردم ( البته اگه روزی قرار شد حرفام و به کسی بزنم ، حتماًشخصی رو انتخاب می کنم که مثل خودم باشه!) پس از پایان صحبت های دوستم ، سعی کردم مثل همیشه از صمیم قلبم بهش دل داری بدم چون خیلی دختر مظلومیه ، ولی حیف که به شاهین شهر رسیدیم و من باید پیاده می شدم!

خدایا شکرت امروز در کل روز خوبی بود !!

هدف من نوشتن خاطره بود ، ولی حالا که نگاه می کنم میبینم که طومار شده!!!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد