بی خیال هر چه خیال

هر کس از این دنیا چیزی برداشت...من از این دنیا دست برداشتم...

بی خیال هر چه خیال

هر کس از این دنیا چیزی برداشت...من از این دنیا دست برداشتم...

بلدرچین

جمعه 20 تیر ماه 1388 خورشیدی

نزدیکای ظهر  دم پنجره ایستاده  بودم که متوجه پرنده ای توی حیاط شدم که شبیه  جوجه هامون بود ولی مشخص بود که جوجه مرغ نیست ! با ذوق پریدم توی حیاط ، کمی دونه توی مشتم ریختم و گرفتم جلوش بیچاره حسابی گرسنه بود ، بدون اینکه غریبی کنه اومد جلو و شروع کرد به خوردن ! بعد گرفتمش ، پرهاش خیلی خوش طرح و زورش هم زیاد بود ! و حالا من یه بلدرچین داشتم ! همین طور بهت زده نگاش می کردم ! خیلی وقت بود که دلم بلدرچین می خواست ، دیروز هم دوباره به بابا گفتم : ولی بابا بهونه می اورد که نگهداری این پرنده سخته ! 

وقتی بابا اومد خونه و بلدرچین رو دید ، حسابی تعجب کرده بود و گفت : خدا واسه دخترم بلدرچین فرستاده ! بعد رو کرد به من و گفت : ریحان ! کاش از خدا یه چیز دیگه می خواستی ! شب هم رفت از همکارش یه قفس گرفت و اسه نگهداری این پرنده ی خوشگل ! این بلدرچین به من یادآوری کرد که کوچکترین آرزوها هم از دید خداوند پنهون نمی مونه ! پس باید مراقب آرزوهایی که می کنیم باشیم ، چون ممکنه برآورده بشه !

تولّدم

پنجشنبه 18 تیر ماه 1388 خورشیدی

 

امسال تولدم متفاوت از سال های پیش بود ! از همون اول ماه تبریک گفتن ها و کادو دادن ها شروع شد ، یه جورایی کلاً این 18 روز ، واسم روز تولد بود ! البته کمی هم نگران شدم ، گفتم : نکنه همه بهم تبریک گفتند وحالا امروز دیگه کسی ... ! که البته خوشبختانه از صبح  زنگ زدن ها و پیامک دادن های تبریک شروع شد !

امروز یه روز بود با یه  تجربه ی جدید ! سر فرصت میام کامل می نویسم!  

پیشواز تولّد

پنجشنبه 11 تیر ماه 1388 خورشیدی

امروز با دوست جونای گلم ساعت 4 پارک رجایی قرار گذاشتیم تا کمی نقشه کار کنیم واسه امتحان عملی ساختمانی ! ساعت 30/3 من ، مرضیه ، مرجان و زهرا توی بابلدشت به هم پیوستیم پس از کمی پیاده روی سر خیابون باب الرحمه به شیوا رسیدیم و کم کم به ترتیب بنفشه ، زهره ، الهام و نسیم هم اومدند و شیپور حرکت زده شد و رفتیم پارک رجایی که البته پارکی آروم و کم رفت و آمده ! چیزی نگذشت که شکوه هم رسید . دایره وار نشستیم و شروع کردیم به رفع اشکال ! و هر از گاهی یه پیام بازرگانی می اومد بالای سرمون و می گفت : خانوما فال نمی خواید ؟ و مثل همیشه الهام خریدار فال های دست فروش هاست !

در پایان هم بچه ها حسابی من رو غافل گیر کردند ، کادو در اوردند و چمن ریختند روی سرم و تولدم رو تبریک گفتند ! خیلی ذوق زده شدم آخه سابقه نداشت یک هفته جلوتر تولدم رو تبریک بگن ! چون حرکتشون خیلی غافل گیر کننده بود ، تنها کاری که تونستم انجام بدم این بود که ببرمشون همون جایی که بستنی هاش رو خیلی دوست دارند و شیرینی تولدم رو بدم ! پس از اتمام مراسم جشن تولد هم ، سمیرا جون از ابهر زنگ زد و جمع دوستام حسابی جمع شد ! وقتی داشتم با سمیرا حرف می زدم ، بچه ها رفته بودن پشت ویترین یه کتاب فروشی ( بس که این رفیقای من اهل مطالعه اند !) ، که یکدفعه نسیم با هیجان دستم رو کشید و برد جلوی ویترین و دو تا کتاب رو که دقیقاً کنار هم بودن رو بهم نشون داد ! یکی از کتاب ها اسمش ریحانه ی بهشتی و دیگری نسیم ... بود ! نسیم هم با خوشحالی گفت : ریحان ما دو تا اینجا هم پیش همیم !!

امروز خیلی بهمون خوش گذشت !