بی خیال هر چه خیال

هر کس از این دنیا چیزی برداشت...من از این دنیا دست برداشتم...

بی خیال هر چه خیال

هر کس از این دنیا چیزی برداشت...من از این دنیا دست برداشتم...

سر کاری !

چهارشنبه  ۷خرداد 1388 خورشیدی

امروز می خوام از آجی زهرام واستون بگم ! زهرا آجی بزرگمونه که اتفاقاً خیلی هم شبیه دختر خالمه ، مخصوصاْاز لحاظ چهره ! 

 تا حدودی دختر ساده ایه ، سه شنبه ی هفته ی پیش آجی زهره و محبوب در حال صحبت بودن که یکدفعه زهرا پرید وسط و گفت : چی می گفتید به منم بگید ... بگید دیگه ... ! و همین طور اصرار می کرد ! زهره هم نه گذاشت نه برداشت ، گفت : آجی محبوب حاملست !( بله به این ترتیب سوژه ی جدید ما برای سر کار گذاشتن  جور شد ! ) زهرا هم با خوشحالی گفت : محبوب چند وقتته؟! محبوب هم بی درنگ گفت : 2 ماهمه !( زهرا اگه یه ذره تیز بود ، از همین حرف آجی محبوب باید متوجه می شد که سر کاره ، آخه شکم به اون صافی کجا به 2 ماه می خورد؟) بعد محبوب گفت : بچه ها من هوس آش کردم ! زهرا هم گفت : آخی ویارته !!! ( تازه شب هم می خواسته آش در خونه ی محبوب ببره! ) خلاصه ما هم حسابی جلوی زهرا ، هوای محبوب رو داریم و کلی تحویلش می گیریم ، حتی خود آجی محبوب هم باورش شده حاملست!

تا اینکه امروز سوار اتوبوس واحد شدیم ، جا واسه ی نشستن نبود ، بالأخره توی ایستگاه یه زنه پیاده شد و همون موقع یه دختره ای می خواست بشینه جاش که یکدفعه ما رو کردیم به محبوب و گفتیم : آجی تو بار شیشه داری بیا بشین ! دختره ی بیچاره هم تا فهمید رفیق ما حاملست ، دلش سوخت و سر جاش ایستاد ! تا محبوب نشست روی صندلی ، من و نسیم و زهره و بنفشه ، کیف ها مون رو پرت کردیم توی دلش !و اینجا بود که همه با تعجب به ما ذل زده بودن ولابد توی دلشون می گفتند : چه رفیقای بی ملاحظه ای ، کیف هاشون رو توی دل زن حامله پرت می کنند !! وبالأخره دختری که پهلوی محبوب نشسته بود ، نتونست بی رحمیه ما رو تحمل کنه و هی به محبوب اصرار می کرد که چند تا از کیف ها رو بده من نگه دارم ، تو اذیت می شی!! ( ما هم حسابی داشتیم می خندیدیم که فقط آجی زهرا سر کار نیست ، بلکه خیلی های دیگه هم گول حامله بودن محبوب رو خوردند!)

خلاصه تا به امروز سعی کردیم همه چیز رو پیش زهرا  خیلی  طبیعی جلوه بدیم ، ببینیم این دفعه می تونیم رکورد سر کار گذاشتن زهرا رو بشکونیم ، فعلاً شده یک هفته !

با جنبه باشیم!

چهارشنبه 11 اردیبهشت ماه 1387خورشیدی 

 

قبل از شروع مطلب امروزم لازمه که گروهمون رو معرفی کنم ، گروه ما تشکیل شده از 11 تا دختر باحال ، باجنبه و کمی تا قسمتی شیطون با نام های  آجی محبوب ( ازش خوشم میاد با اینکه ازدواج کرده ولی هنوز شر و شوره) ، آجی زهره ( مظلوم ترینمون) ، آجی زهرا ( مسن ترینمون ) ، آجی مرضیه ( مثل خودم تیر ماهیه فقط یک سال و شش روز ازم بزرگ تره ) ، آجی مرجان ( فاب آجی مرضیه) ، آجی الهام (توی پیش دانشگاهی هم کلاس بودیم!) ، آجی فرناز ( دختر تبریز) ، آجی شیوا ( + و – 1) ، نسیم ( خیلی  عصبیه !) ، شکوه و بالأخره خودم توی دانشگاه معروفیم به 11 تایی ها ، اما خودمون می گیم 10+ و- 1 ، بچه ها به آجی شیوا می گن + و – 1 ، چون روحیاتش با ما متفاوته ، گاهی با ما هست ، گاهی نیست ( به هر حال چیزی که مسلمه اینه که همیشه عزیز دل ما هست!) .

خب حالا از سوتی امروزمون می گم :

با آجی محبوب ، زهره ، نسیم و الهام سوار واحد شدیم ! معمولاً وقتی دور هم جمعیم حسابی بگو بخند داریم و ادای همدیگه رو در میاریم و ... ولی چون با جنبه هستیم از همدیگه ناراحت نمی شیم ! امروز هم توی اتوبوس بچه ها سر خواهر شوهر شدن من فیلم درست کرده بودند ، بعد هم سر مادر شوهر محبوب مسخره بازی در اوردند و بالأخره  نوبت به آجی شیوا رسید ! من هم با صدایی رسا گفتم : « بچه ها خوب دور و برتون رو نگاه کنید یه وقت مثل اون دفعه شیوا توی همین اتوبوس باشه!» آجی ها هم یه نگاهی انداختند و با اطمینان گفتند : « نه نیستش ! » و شروع کردیم از شیوا گفتن ، البته حرف هایی که در موردش می زدیم همون حرف هایی بود که رو در رو هم بهش گفته بودیم ، تنها تفاوتش این بود که آجی محبوب با آزادی بیشتری ادای شیوا رو در می اورد !! توی اتوبوس به هِرهِر و کِر کِر گذشت وقتی پیاده شدیم و در حال عبور از عرض خیابون بودیم ، تازه متوجه سوتیمون شدیم ! بله آجی شیوا هم از همون اتوبوس پیاده شد ! جلو اومد و با لحن خاصی گفت : « منم توی اتبوس شما بودم ! » تا این و گفت من از خنده ریسه رفتم وتا آزمایشگاه داشتم می خندیدم! استاد ندیمی تازه درس رو شروع کرده بود که یکدفعه شیوا با بغض از کلاس بیرون رفت!

منم که حساس طاقت دیدن اشک کسی رو ندارم ، فوری جلسه ای با بچه ها تشکیل دادم تا یکی داوطلب بشه واسه برگردوندن شیوا ، که البته همه ی نگاه ها به طرف خودم دوخته شد ، چون آجی محبوب با اون ادای حرفه ای که در اورده بود ، روش نمی شد تو چشمای شیوا نگاه کنه ! آجی نسیم هم که مغرور ، زبون عذر خواهی نداره ، زهره هم که خجالتی ، و این طور شد که دست الهام رو گرفتم و رفتیم پیش شیوا ، توی اتوبوس حرف های ما رو کامل نشنیده بود ، فقط متوجه شده بود که حرف اونه ! کلی باهاش صحبت کردم که شیوا جان یه ذره جنبت رو ببر بالا ، ما سر به سر همه ی آجی ها می ذاریم ! تمام حرف هایی رو که توی اتوبوس زدیم رو براش گفتم ! اشک هاش رو پاک کرد و با خنده گفت : « مشکل از خود منه ، توی خونه هم کسی از گل نازک  تر بهم بگه ناراحت می شم ، اشکم در میاد !» منم بهش گفتم : «آجی خوبم از این به بعد با جنبه شو و از حرفامون هم دلگیر نشو!» وقتی به کلاس برگشتیم ، استاد یه نگاه به صورت قرمز الهام انداخت ( آجی الهام خیلی صورتش رو با رژگونه سرخ می کنه! ) بعد هم یه نگاهی به من کرد و با خنده گفت : « دوستت رو بردی بیرون کتکش زدی ، ببین صورتش چه سرخ شده !» الهام هم حسابی خجالت زده شد ! ( صد دفعه بهش گفتیم : صورتت رو اینقدر سرخ نکن!)

فکر کنم از حرف استاد ندیمی متوجه طبع شوخ ایشون شده باشید ! با اینکه ایشون سن بالایی دارن ولی بسیار شوخ طبع واهل طنز هستند! سر کلاس هم خیلی سر به سر من وآجی محبوب می ذاره!( آخه ما از همه باجنبه تریم!) امروز 6 ساعت با دکتر ندیمی کلاس داشتیم و در پایان حسابی بی حوصله شده بودیم و جواب شوخی های استاد رو نمی دادیم ، استاد هم نگاهی به من و محبوب انداخت و گفت : « مظلوم شدید !» ولی ما باز هم چیزی نگفتیم ! استاد بی چاره هم فکر کرده بود ما از شوخی هاش ناراحت شدیم و این شد که در پایان کلاس به بنفشه گفته بود که یواشکی به ریحانه س و محبوبه الف بگو تا بیان به دفتر من ! بنفشه خانم هم اول همه ی دانشگاه رو خبر کرده بود و در آخر اومد سراغ من وآجی محبوب ! و این شد که وقتی رفتیم ، دیدیم همه ی بچه های کلاس دم دفتر دکتر ندیمی به صف ایستادند ! یه نگاه به شیرینی که روی میز استاد بود انداختم و گفتم : « استاد ما رو صدا کردید ، تا این شیرینی رو قسم کنید ! » دکتر ندیمی هم گفت : « اصلاً فکر این شیرینی رو از ذهنت بیرون کن ، این فقط برای خودمه ! » بعد ادامه داد : « خواستم مطمئن شم که از شوخی های من دلخور نشده باشید ! » در همین حین استاد سرش رو به عقب گردوند و بچه ها رو که مثل گروه سرود جلوی ما ایستاده بودند رو دید و با تعجب گفت : « اینا دیگه اینجا چی کار می کنند ؟» و این طور شد که بچه ها ، استاد ، من و محبوب و پرسنل دانشگاه که اونجا بودند ، همه زدیم زیر خنده!!!!!!

من امروز یک درس بزرگ گرفتم ، اینکه دکتر ندیمی بهترین استاد دانشگاه ، با کوچکترین شکی که درباره ی  دلخوری پیدا کرده بود ، خیلی راحت از دانشجوهاش عذر خواهی کرد!

خدا جونم غرور را در ما ریشه کنَ کُن!

نامزدی علیرضا

جمعه 11 اردیبهشت ماه 1388 خورشیدی 

 

عمه اینا سه شنبه زنگ زدند و گفتند : جواب آزمایش ژنتیک علیرضا و مر ضیه اومده و خدا رو شکر مشکلی نیست واین طور شد که رفتیم اصفهان برای مرضیه جون یه سری خرید کردیم و من هم تا نیمه شب داشتم خنچه درست می کردم . پنج شنبه عصر هم حرکت کردیم ، ( البته پنج شنبه با استاد ندیمی قرار بازدید از باقرآباد رو داشتیم ولی من نرفتم و آجی ها هم کلی ازم شاکی شدند!) توی راه تگرگ شدید می بارید ، مجبور شدیم کنار نگه داریم و ساعت 10 شب بود که رسیدیم تهران و 1 نیمه شب هم کیک تولد مرضیه رو خوردیم!

امروز صبح هم که پا شدیم ،شاه دوماد (علیرضا) دل درد گرفته بود و چای نبات و عرق نعنا بود که به اتاقش حواله می شد که البته هیچ کدوم کارساز نشد !

 ظهر خاله صدیقه اومد و مرضیه رو بردیم آرایشگاه ، علیرضا رو هم فرستادیم پی دسته گل ، تا وقتی عروس از آرایشگاه اومد بیرون تقدیم کنه !

مراسم مهر برون ساعت 4 با اومدن خاله اکرم اینا و خاله ی مامانم شروع شد نکته ی جالب اینجاست که عمو اینا هیچ کدوم نیومدند ، مرضیه خنده ای کرد و گفت : « ظاهراً اینجا تنها فامیل من دایی جواده ! » بهش گفتم : « منم می تونم پنج دقیقه خواهر شوهر باشم ، پنج دقیقه هم دختر دایی ! » مرضیه هم گفت : « خواهشاً به دلیل اینکه من غریب افتادم ، تا دقیقه ی نود ، فامیل من باش ! »

خلاصه مرضیه جون رو با سیصد و سیزده سکه ی بهار آزادی مهر کردیم و شوهرعمم هم صیغه ی محرمیت رو خوند !

ساعت 7 هم راه افتادیم به طرف قم تا مامان بزرگ رو بزاریم ،علیرضا هم چنان دل درد داشت وقتی رسیدیم قم بردیمش بیمارستان  و اکسیژن بهش وصل کردند و یه سرم و دو تا آمپول هم زد ! ( حسابی سوراخ سوراخ شد ! ) بعد هم رفتیم خونه خاله اشرف و شام خوردیم و ساعت 3 بامداد هم به اصفهان رسیدیم !