چهارشنبه 19 فروردین ماه 1388 خورشیدی
امروز آقای احمدی نژاد تشریف اورده بودند اصفهان ! پس از برگشت از دانشگاه ،بچه ها گفتند یه سر بریم میدون امام ، واسه تفریح ! من زیاد حال و حوصله نداشتم ولی با اصرار دوستام قبول کردم وقتی رسیدیم سر شهدا جمعیت غوغا می کرد خیلی ها از میدون امام ( جایگاه ریاست جمهوری ) برگشته بودند ! عده ی زیادی هم در حال نوشتن نامه برای دکتر احمدی نژاد بودند در این میون اشتغال زایی هم به وجود اومده بود ، تعدادی کاغذ و پاکت نامه می فروختند ، خوش خط ها هم کاتب شده بودند ! همین طور که در حال عبور بودیم ، زهرا چشماش رو زوم می کرد توی نامه های خصوصی مردم ! یه دفعه با هیجان گفت : « ریحانه ! این خانومه آخر نامش آدرس شاهین شهر رو نوشته بود ، ببین می شناسیش ؟! منم از روی کنجکاوی برگشتم و از پشت سر یه نگاهی به نامه انداختم ، آدرس دقیقاَ دو فرعی بالا تر از خونه ی ما بود !
فقط من و دوستام بودیم که داشتیم به سمت میدون امام می رفتیم ، همه از رو به رو در حال برگشت بودند ! این صحنه رو که دیدیم یاد یه لطیفه افتادیم :
غضنفر توی اتوبان تهران در حال حرکت بود ، رادیو پیام اعلام می کنه : « رانندگان محترم ترافیکی دراتوبان ها وجود نداره به غیر از اتوبانی که در اون یک راننده ی نفهم ، بی دست حرکت می کنه ! » ترکه هم با عصبانیت می گه : « یک راننده ی نفهم ؟! اینجا یه عالمه راننده ی نفهم هستند که بی دست حرکت می کنند !!! »
وقتی به میدون امام رسیدیم ، بر خلاف تصور ما ، هنوز رئیس جمهور اونجا در حال سخنرانی بود ! ما هم حسابی رفتیم جلو و روی چمن ها رو به روی عالی قاپو ایستادیم ، جالبه همه دوربین هاشون بالا بود و داشتند از دکتر احمدی نژاد عکس و فیلم می گرفتند ولی من و دوستام اون وسط در ژست های مختلف ، چپ و راست از خودمون عکس می گرفتیم ! وقتی مراسم سخنرانی تموم شد من و مرجان رفتیم واسه بچه ها بستنی بگیریم ، ولی با دیدن صف پشیمون شدیم و به جاش استیک خریدیم ، توی راه برگشت هم دو تا پوستر دکتر احمدی نژاد رو از روی زمین برداشتیم و باهاش عکس گرفتیم تا یه تنوعی توی عکسامون ایجاد بشه !
زهرا جون یه دفتری داره که هر وقت می ریم میدون امام درش میاره و ازم می خواد تا خاطره ی اون روز رو واسش بنویسم در آخر هم ، تمام کسانی که توی گردش بودیم ، پایین دفتر رو امضا می کنیم ! امروز اسامی امضا کنندگان به شرح زیر بود :
من ، آجی زهرا ، آجی محبوب ، آجی مرضیه و آجی مرجان !
یک شنبه 16 فروردین ماه 1388 خورشیدی
امروز با نفیسه قرار اصفهان گردی داشتیم ! شروع این گردش هم از میدان امام بود و طبق معمول هم ، من توی مغازه های سنگ های قیمتی پرسه می زدم ! بد جوری عاشق سنگ های قیمتی ام ! چند روزی بود که می خواستم یک گردنبند از سنگ ماه تولدم سفارش بدم ولی چیز جالبی پیدا نمی کردم تا اینکه امروز فهمیدم که فیروزه هم سنگ ماه تیره ! ولی متأسفانه اون مغازه ای که من مدل تراش سنگ هاش رو پسندیده بودم ، بسته بود ! با پیشنهاد نفیسه درباره ی خوردن بستنی ، بالاخره من از پشت ویترین ها کنده شدم ! حالا به جای سنگ قیمتی بستنی سبدی توی دستام بود !
توی میدون امام یه صندل خوشگل پاشنه 10 سانتی هم خریدم ! ( بسوزه دل اونایی که قدشون بلنده نمی تونن کفش پاشنه 10 سانتی بپوشند ! ) بعد هم کل اصفهان رو زیر و رو کردم تا مطمئن شدم که مثل صندل من پیدا نمی شه !
پس از میدون امام رفتیم پل خواجو و روی پله ها ، نزدیک آب ( جای مورد علاقه ی من ) نشستیم ، آخرین باری که روی این پله ها نشسته بودم آب خیلی پر خروش بود و حسابی آدم انرژی می گرفت ولی این دفعه زاینده رود کم آب بود ! به هر حال من کنار آب نشستن رو خیلی دوست دارم ، حاضرم ساعت ها روی پله های خواجو بشینم و به آب خیره بشم ! دیگه ظهر شده بود آفتاب داشت می خورد توی مغزمون که از جامون بلند شدیم و رفتیم زیر پل خواجو ، اینقدر اونجا هوا خنک بود ، انگار نه انگار که آفتاب وسط آسمونه ! کمی هم اونجا نشستیم و بعد رفتیم سراغ شیرهای سنگی که دو طرف پل قرار دارند و در مورد برق زدن چشم های اونا توی شب بحث کردیم !
و حالا دیگه نوبت نهار بود ولی نمی دونم چرا هر کی که دیر تراز ما سفارش داده بود ، زود تر از ما غذاش رو می گرفت ؟!
بعد از نهار رفتیم زیارت علامه مجلسی . مغازه های اون حوالی ترشک می فروختند ، نفیسه پیشنهاد داد که بریم بخریم ولی من گفتم : باشه بعد از زیارت ! ولی وقتی برگشتیم یادمون رفت که بخریم ! تا اینکه رسیدیم ایستگاه بابل دشت ، اونجا یه مغازه ی ترشی فروشی پیدا کردیم وقتی رفتیم داخل ، از بوی اون همه ترشی ، بزاق دهنم حسابی فعال شده بود و می خواستم به هر کدوم از ترشی ها یه انگشت بزنم ! خلاصه یه کاسه دسر تمر هندی خریدیم و تا تونستیم توش انگشت زدیم ! بعضی وقت ها از چندش بازی خیلی خوشم میاد ! امروز وقتی داشتیم توی کاسه ی تمر انگشت می زدیم و با لذت می خوردیم باورم نمی شد که من و نفیسه همون دخترایی هستیم که چند ساعت قبل توی فست فود ، خیلی با کلاس و محترمانه پیتزا می خوردیم !
باید اعتراف کنم که این جور تمر خوردن خیلی بهم چسبید !
پنج شنبه 13 فروردین ماه 1388 خورشیدی
صبح ساعت 10 با خاله اشرف اینا و مامان بزرگ اینا همت کردیم بریم کلهرود .
با اینکه اونجا خیلی شلوغ بود ولی ما یه جای خوب واسه ی تشستن پیدا کردیم و با علیرضا و عمو حسین آتیش درست کردیم بعد هم با زهرا رفتیم بدمینتون ، تازه دستمون گرم شده بود که به دلیل عبور و مرور ماشین ها از خیر بازی گذشتیم و رفتیم سراغ تیر اندازی ! پس از تموم شدن ساچمه هامون نشستیم سر سفره ی نهار ، سبزی پلو با ماهی ! ( البته این غذا رو اول عید می خورند ولی نمی دونم چرا ما آخر عید خوردیم ! )
پس از نهار هم با علیرضا و زهرا و محمد جواد رفتیم کوه !