بی خیال هر چه خیال

هر کس از این دنیا چیزی برداشت...من از این دنیا دست برداشتم...

بی خیال هر چه خیال

هر کس از این دنیا چیزی برداشت...من از این دنیا دست برداشتم...

چوری ناز و چوری طلا

دوشنبه 7 اردیبهشت ماه 1388 خورشیدی

 

دیروز سر میز نهار بابا گفت : خوبه چند تا جوجه بخریم بزرگشون کنیم ! منم از خوشحالی برق ذوق چشمام داشت همه جا رو منور می کرد  که یه دفعه اتصالی شد ... بله مامان خانم هم از اون سر میز داشتند برق عصبانیت از چشماشون ساطع می کردند...!

یادش به خیر بچه که بودم گوشه حیاطمون یه مرغ دونی داشتیم :

آنتا ، بانتا ، پانتا ، تانتا ، ثانتا و ... اینا اسمای مرغام بود ولی اگه این بار جوجه بگیریم حتماً اسم های با مصمی می ذارم روشون !

 توی بغلم می خوابیدند و خودشون رو لوس می کردند . واسشون تولد می گرفتم و با ماژیک های رنگارنگ آرایششون می کردم ! وقتی هم که می مردند با دسته گلی که از گل های باغچه درست کرده بودم می رفتم سر قبرشون !

آنتا عزیز ترین مرغم ، سیاه سیاه ، دور گردنش سفید ! ( جیگری بود واسه خودش ! ) حسابی دستی شده بود کارای جالبی انجام می داد ولی یه روز در حقش بد کردم ، گذاشتمش روی یه چوب و اونم مجبوربود که از ارتفاع پله های زیر زمین رد شه ... آنتای بیچاره وسط راه افتاد و هر چی هم که بال بال زد ... ( خدایا منو ببخش! ) البته خدا رو شکر زنده موند !

عذاب وجدان گرفتم از مرغدونی بیایم بیرون !

اولین باری که به یه کرم ابریشم آمپول زدم رو هیچ وقت فراموش نمی کنم : سرنگ رو پر آب کردم ... در پایان کار وقتی سوزن رو از بدن کرم بیرون کشیدم ، آب بود که مثل فواره از داخل بدنش به صورتم می پاشید ! ( خب اون روز هنوز تجربی نخونده بودم و نمی دونستم که بیشتر بدن کرم از آب تشکیل شده !) ( خدایا منو ببخش!)

بعضی وقت ها هم که بی کار می شدم ، باغچه رو آب میدادم و بعد کرم های خاکی رو که به روی زمین می اومدند رو می گرفتم و روشون آب نمک و ترکیبی از چندین ادویه رو می ریختم و واکنششون رو نظاره می کردم ! ( خدایا منو ببخش!)

هر از گاهی می رفتم پریز دستشویی حیاط رو باز می کردم و مارمولک هایی رو که دچار برق گرفتگی شده بودند ، بیرون میاوردم و به اسکلتشون ور می رفتم ! ( این که دیگه تقصیر من نبود اونا از قبل مرده بودن ! )

بعضی وقت ها هم می رفتم توی زیر زمین سوسک های مرده رو رنگ آمیزی می کردم !

یه بار هم علیرضا دو تا همستر اورده بود ، من توی تشخیص نر و ماده بودنشون اشتباه کردم و اونی که ماده بود ( از قضا تازه هم حامله شده بود!) رو مجبور به پرش از پله های زیر زمین کردم ! ( خدایا منو ببخش !)

البته من کارهای خیر هم انجام می دادم : مورچه هایی رو که توی حوض افتاده بودن رو بیرون می کشیدم و توی آفتاب خشکشون می کردم . یه بار هم بچه کلاغی رو که تیر خورده بود تیمار کردم و تا چند وقت می اومد روی شاخه ی توت و واسم غار غار می کرد ! گفتم کلاغ یاد اون گنجشک بدبخت افتادم : ... نه این یکی رو دیگه نمی گم چون خیلی تلخه ...

نه می گم تا درس عبرت شه ...

لونه ی گنجشک ها سر در خونه ی ما بود وقت آموزش پرواز جوجه ها که می شد ، بعضی هاشون می افتادند دم در خونه ی ما ، بعدش هم از زیر در می اومدن توی پارکینگ ! یه روز از همین روزها یک فروند بچه گنجشک بخت برگشته سقوط کرد و اومد توی پارکینگ وحشت ... اگه می دونست قراره به چه سرنوشت شومی دچار بشه ، مطمئناً پاش رو نمی ذاشت اونجا ! من هم شادان از اینکه دوباره گنجشک گیر اوردم ، گذاشتمش توی قلک آبیه ی علیرضا ( شکل خونه بود .) بعد یه مدت گنجشک کوچولو رو بردم توی حیاط هوا بخوره ، نخ کاموا به پاش بستم ( درست مثل مگس هایی که پاشون رو می بستم و توی هوا تابشون می دادم  !) ( خدایا منو ببخش ! ) تا ازم دور نشه ! که یه دفعه گربه ی بی تربیت نمی دونم از کجا پیداش شد و گنجشکم رو به دندون گرفت و ... کاش می بردش و اون پشت پسله ها می خوردش و من این صحنه ی دل خراش رو نمی دیدم :

چون کاموا محکم به پاش بسته شده بود نتونست گنجشک رو ببره و پای حیوونکی همین طور به نخ کاموا آویزون شده بود ... تازه علیرضا هم اون صحنه رو دید ، کسی که با دیدن یه قطره خون هفت رنگ عوض می کنه ... حالا یه دفعه پای کنده شده ببینه ...!هنوز فریاد های علیرضا توی گوشمه : کشتیش ... کشتیش...    ( خدایا خدایا منو ببخش !)

راستی علیرضا از سوسک و مارمولک می ترسه ، منم وقتی اونا رو می کُشم ، می ذارم یه چند وقتی صحنه ی قتل محفوظ بمونه  ، مخصوصاً اگه رو دیوار شکار شده باشند ، اون وقت علیرضا هر موقع که از کنار شاهکار هنری من رد می شه ، حسابی چندشش می شه !

پسر از سوسک و مارمولک بترسه نوبره !

با این تعریف هایی که از زمان بچگیم داشتم ، فکر می کنم به خاطر اینکه موفق شدم در رشته ی زمین شناسی تحصیل کنم ، باید بهم تبریک بگید !

در پایان هم خاطر نشان می کنم که من به هیچ کدام از اعمال ناجوان مردانه ای که در زمان بچگی در حق جانورهای زبان بسته انجام دادم افتخار نمی کنم و از خداوند متعال طلب بخشش دارم ! 

امشب بابا دو جوجه برام خرید،اسم هاشون رو گذاشتم : چوری ناز و چوری طلا!

 

فیزیک

سه شنبه ۱ اردیبهشت ماه ۱۳۸۸ خورشیدی 

امروز با آجی محبوب رفتیم تریا ، آخه بهش قول داده بودم به امید خدا اگه فیزیک رو پاس شدم ، یه روز که دانشگاه واسه نهار مرغ می ده ، پیتزا مهمونش کنم ! و این شد که امروز الوعده وفا ...

ترم گذشته (ترم پنج) من برای اولین بار در دوران دانشجوییم بیست واحد گرفتم قابل ذکر است که اینجانب تا این لحظه ی تاریخی بیشتر از 15 واحد نگرفته بودم ! حالا خوبه بدونید که من واسه پاسیدن این فیزیک که یکی از همون بیست واحد بود ، چه مصیبت ها کشیدم :

توی دستشویی دانشگاه بودیم که صحبت  فیزیک شد ! ( بهترین جا واسه بحث درباره ی درس فیزیک!) خیلی از بچه ها توی حذف و اضافه این درس رو حذف کرده بودند ، نسرین اصرار داشت که منم همین کار رو انجام بدم ، می گفت : « چاپ فیزیک تغییر کرده و کتاب جدید یک هفته قبل از امتحان میاد!» منم بهش گفتم : « نسرین جان ! منی که شب امتحان درس می خونم واسم چه فرقی می کنه که الان بهم کتاب بدن یا یک هفته قبل از امتحان ، تازه اگه یک هفته قبل از امتحان هم بیاد خیلی زوده!! »

البته نسرین با اون بلایی که سر استاد فیزیک اورده بود ، باید در اولین فرصت ممکن این درس رو حذف می کرد :

توی یکی از جلسات استاد سؤالی رو نوشت و گفت : «کی میاد حل کنه؟» 

   در همین حین نسرین با اون لیوان قرمز جیغش از جا بلند شد تا بره بیرون قرص بخوره ولی استاد بیچاره فکر کرد که نسرین می خواد بره پای تخته، به خاطر همین هم در ماژیک رو باز کرد و خیلی محترمانه جلو رفت و دستش رو به طرف نسرین دراز کرد تا ماژیک رو بهش بده ! نسرین هم به نیم متری استاد که رسید یکدفعه راهش رو کج کرد و از کلاس بیرون رفت ! کلاس که از خنده روی هوا بود !! 

 استاد حقیقی زاده هم که حسابی شوک شده بود مثل این موجودات تاکسی درمی شده همین طور ماژیک به دست با دهانی باز ، چند دقیقه ای وسط کلاس خشکش زده بود ! تا بالأخره نسرین وارد کلاس شد و استاد هم که انگار منتظر اومدنش بود ، بدون تأمل گفت : « خانم! شما حق نشستن سر کلاس من رو ندارید ! » و این طور شد که نسرین پس از زیر آب زدن استاد پیش مسئولین برنامه ریزی ، تصمیم به حذف این درس گرفت !

من بیچاره هم که حسابی واسه درس خوندن شب امتحانم برنامه ریزی کرده بودم ( پس چی فکر کردین ؟ فکر کردین الکیه ؟ خب شب امتحان هم برنامه ریزی می خواد ! ) ، یک روز از همین روزها که از جلوی  تابلوی زمین شناسی رد می شدم ، کلمات پی در پی توجه ، توجه ، که روی یکی از اعلامیه ها زده شده بود ، بدجوری توجهم رو جلب کرد ، آنچنان که پس از خوندن اون مطلب ، تا دقایقی بی حرکت جلوی تابلو ایستاده بودم ، نه ... نه ... این حقیقت نداره ... من باورم نمی شه ... ! خبر به شرح زیر می باشد :

                            توجه                            توجه

دانشجویانی که در ترم تابستان،زبان خارجه اخذ نموده

بودند ، باید در تاریخ 26/11/87 امتحان مجدد دهند !

بیا این همه خودت رو بکش ترم تابستون بگیر ...

نکته ی جالب اینجا بود که تاریخ امتحان مجدد ، دقیقاً با تاریخ امتحان فیزیک یکی بود ! بی انصافا ...

و جالب تر اینکه روز قبلش هم من تا ساعت 4 امتحان داشتم ... یعنی این دفعه شب امتحانی به تمام معنای کلمه می شد !!

خب فکر کنم دیگه نیازی به توصیف شب امتحانی که فرداش دو تا درس با هم داشتم ، نباشه ... ! ولی روز امتحان توصیف کردنیه : توی سرویسی نشستم که یه عده زبان می خونند و عده ای دیگه فیزیک ! خوشبختانه زود به دانشگاه رسیدیم و من از سردرگمی نجات پیدا کردم ! با آرامش رفتم سر امتحان زبان ... من می تونم ... و بعدش هم بدوبدو رفتم سر جلسه فیزیک ... من باز هم میتونم ... !

از نتیجه ی امتحان فیزیک بی خبر بودم تا اینکه یک شنبه یه سری سایت دانشگاه زدم و دیدم که خدا رو شکر پاسش شدم ، شیش دفعه صفحه ی اینترنت رو باز و بسته کردم تا مطمئن شدم که این نمره ی منه و هیچ اشتباهی صورت نگرفته !!! عصرش هم زنگ زدم آجی محبوب که بهش بگم شب شام نخوره ، صبحونه رو هم بی خیال شه ، چون می خوام نهار مهمونش کنم !!

 

خدا جونم شکرت که کمکم کردی20 واحدم رو پاس شم !

این ترم بازم 15 تا گرفتم !

ببار بارون !

پنج شنبه 20 فروردین ماه 1388 خورشیدی

امروز هوا همون طوری بود که من دوست داشتم ، هم آفتابی بود هم ابری ، بارون تندی هم می اومد !  زود رفتم توی حیاط و پریدم روی تاب ، 2۰ ساله که روی این تاب می شینم و هیچ وقت هم ازش خسته نشدم . بابای خوبم چند وقت پیش می خواست یه تغییری توی تاب ایجاد کنه تا من راحت تر بشینم توش ، ولی من قبول نکردم ، دوست دارم همین طور دست نخورده باقی بمونه ! به نظر من بهترین جای خونمون حیاطه ، بهترین جای حیاط هم تابه و بهترین جای روی تاب هم ، اون بالای بالا ، نزدیک شاخه های درخت انجیره ! یادش به خیربچگی ، انگار همین دیروز بود که با رؤیا و شهلا ( دختر همسایه هامون ) روی همین تاب میشستیم و مسابقه میذاشتیم که کی می تونه بالا تر بره و پاش و بزنه به برگ انجیر ! وحالا امروز ش با 80 کیلو آرایشی که روی صورتش داره ، حالم رو به هم می زنه ، کاش به دوران بچگی بر می گشتم و گیس هاش رو با تمام قدرت می کشیدم ، جالب اینجاست که مامانش همیشه دنبالش می ره تا دست از پا خطا نکنه ! رهم که بالاخره دماغش رو عمل کرد و صبح تا شب در حال کیلومتر کردن فردوسیه ...! ش و ر به اندازه ی کافی خراب هستند ، اون وقت مامان های بیچارشون می گفتند واسه این دخترامون رو نفرستادیم دانشگاه ،چون محیط اونجا خرابه....!! مامان من هم با افتخار بهشون گفت : « من که خیالم از بابت ریحانه راحته ، می دونم که عاقله و خطا نمی کنه . » ( خدا جونم شکرت که کمکم می کنی واسه مامانم دختر خوبی باشم تا این جور با افتخار درموردم صحبت کنه .) بعد از رفتنشون هم مامانم گفت : « می خواستم بهشون بگم همون بهتر که ـ رـ و ـ ش ـ نرفتند دانشگاه و گرنه  دختراشون محیط اونجا رو خراب تر می کردند ! »

خلاصه امروز زیر بارون تاب خوردم ... تاب خوردم ... تاب خوردم ...

وقتی به خودم اومد خیس آب شده بودم  ... پاهام حسابی یخ کرده بود ... ولی بازم روی تاب نشستم تا وقتی که بارون بند اومد ! موهام حسابی خیس شده بود ، اول می خواستم با سشوار خشکش کنم ولی پشیمون شدم بعد با خودم گفتم حیفه که آدم با طبیعت خیس شه ولی بخواد با یه وسیله ی مدرن خشک بشه ! واسه همین هم یه نگاه کردم به آسمون دیدم ابرها به طور کامل دارن می رن کنار ، گفتم : آسمون ! بارونت موهام رو خیس کرد حالا می خوام که خورشیدت خشکشون کنه !   

   

می خوام یه آرزوی محال واسه خودم بکنم :

کاش روز تولدم بارون بباره !!  

(تیر ماه ، توی این تیغ گرما .... !!؟؟ آجر از آسمون نباره خیلیه...!!)