بی خیال هر چه خیال

هر کس از این دنیا چیزی برداشت...من از این دنیا دست برداشتم...

بی خیال هر چه خیال

هر کس از این دنیا چیزی برداشت...من از این دنیا دست برداشتم...

باشی خانم

1 فروردین ماه 1388 خورشیدی

امروز صبح همت کردیم که بریم خونه ی فامیلامون عید دیدنی ! اولین گزینه هم خونه ی باشی خانم ( همسایه ی مادربزرگم ) بود ، وقتی رفتیم خونشون غم تمام وجودم رو گرفت ، به مامان اینا گفتم : تا وقتی که باشی خانم خدا بیامرز زنده بود ، پاتون رو توی خونش نذاشتید ، حالا دیگه چه فایده داره ؟!

من واقعاَ باشی خانم رو دوست داشتم ، هر وقت می اومدم نطنز ، اولین کسی بود که به دیدنم می اومد ! همیشه هم این جمله رو تکرار می کرد : « بابابزرگ خدا بیامرزت ، پسر عمه ی ...  ... ... ... من بود ! » راستش آخر نفهمیدم که چه نسبتی با من داشت ! امروز از مامانم نسبت باشی خانم رو پرسیدم ، مامانم هم گفت : « ما خودمون هم آخر نفهمیدیم ... !! »

زمستون امسال که به همراه بابام داشتم می اومدم نطنز ، توی راه با خودم فکر می کردم که تا برسیم ، دوباره باشی خانم میاد پیشم و کلی گپ می زنیم ولی افسوس ...

افسوس تا رسیدیم ، چشمم به پارچه مشکی خونه ی باشی خانم افتاد ...

نوروز 1388

امروز صبح تفنگ و برداشتیم و با علیرضا رفتیم مار آباد تیر اندازی !

ساعت 2 بعد از ظهر هم من و علیرضا و عمه و ننجون و مامان و بابا  واسه ی سال تحویل راهی آقا علی عباس علیه السلام ( برادر امام رضا علیه السلام ) شدیم ! 4 نفر عقب ماشین نشستیم ، حسابی  قالب گرفتیم ! خوشبختانه خیلی زود به امام زاده رسیدیم وچقدر هم شلوغ بود ! برای اولین سال اصلاً متوجه نشدم که کِی سال تحویل شد ! البته بعداَ حساب کتاب کردم ، فهمیدم موقع سال تحویل من توی درگاه امام زاده بودم ! به هر حال ساعت 15 و 13 دقیقه و 39 ثانیه سال تحویل شد .

موقع برگشت هم رفتیم ، امام زاده ی خفر ( فرزند امام سجاد علیه السلام ) و بعد هم رفتیم جاریان ، امام زاده سادات ( فرزند امام موسی کاظم علیه السلام ) . وقتی رسیدیم نطنز یه سری هم زدیم به خونه ی صدیق خانم ( عمه ی مرضیه اینا ) آخه ننجون معصوم تازه از بیمارستان مرخص شده بود ، خیلی چهرش تغییر کرده بود ، چشماش ریز شده بود ولی با این حال من توی همون چشم های ریزش خاطره ی چند سال پیش رو مرور کردم :

 « اون شب یه شب طولانی ، بچه بودیم با مرضیه رفتیم طویله ی گوسفندهای ننجون معصوم ، کلی با بزغاله های تازه متولد شده بازی کردیم ، محکم توی بغلمون می گرفتیمشون ، ما اون شب رو واقعاً خوش گذروندیم وقتی برگشتیم خونه بد جوری بوی گوسفند گرفته بودیم ، کًک ها روی بدنمون ملّق مینداختند ، مامانامون هم به زور لباسامون و کندن و انداختنمون توی حموم ، غافل از اینکه آب سرد بود ، خلاصه با مکافات اون شب حموم کردیم ! »

و حالا ننجون معصوم خسته و بیمار رو به روی من نشسته بود . ( خدا شفاش بده ! )

پس از مدتی صدیق خانم با یه جعبه شیرینی و گز وارد اتاق شد ، این بار هم گز خوردم  و هم شیرینی   واسه جبران عید 7 سال پیش :

« اولین باری که اومدیم خونه ی صدیق خانم ، من سوم راهنمایی بودم و تازه دندون هام رو ارتودنسی کرده بودم ، وقتی دختر عمه ی مرضیه بهم گز تعارف کرد ، بهش گفتم به خاطر ارتودنسی نمی تونم بردارم ، شب وقتی دوباره رفتیم خونشون یه جعبه شیرینی خوشمزه جلوم گرفت ، اما تا پیام اومد از مغزم به دستام متقل شه که شیرینی رو بردارم ، یه دفعه جعبه رو از جلوم برداشت و گفت : آخ ببخشید یادم نبود نمی تونی شیرینی بخوری ! ( در این لحظه بود که روحم همراه جعبه ی شیرینی دور تا دور اتاق  چرخید ، آخه من کِی گفتم که نمی تونم شیرینی بخورم ! به هر حال شانس اوردم که دستام رو برای برداشتن شیرینی هنوز بالا نیاورده بودم و گرنه حسابی ضایع می شدم ! ) »

بعد از چند دقیقه زینب اومد ، تابستون امسال در اولین برخورد صمیمی ، من به آروم بودن زینب پی بردم و زینب هم به شیطون بودن من اعتراف کرد !

بعد از عیادت از ننجون معصوم برگشتیم خونه و یه  استراحتی کردیم و رفتیم خونه ی دایی رضا ( دایی مامانم ) واسه عیادت از ننجون ماه سلطان ( مادربزرگ مامانم ، مسن ترین فرد فامیل ، سنش دقیق مشخص نیست ، مامانم همیشه دعا می کنه که مادربزرگش 1000 ساله بشه ولی امشب پس از عیادت از اون دعاش رو از 1000 به 1500 تغییر داد ! ) دست ننجون ماه سلطان شکسته بود ! ( الهی زود خوب شه ! ) 

قبل از برگشت به شاهین شهر ، مثل همیشه یه دست گل از گل های کاسه شکن هم اوردم

پنجشنبه ی آخر سال

پنجشنبه 29 اسفند ماه 1387 خورشیدی

دیروز ظهر پنجشنبه مامانم گفت که هوس قبرستون کرده ! واسه همین هم بار و بندیل رو بستیم و راهی بلادمون شدیم ! البته همیشه هم به همین راحتی برای رفتن به نطنز بار و بندیل نمی بندیم چون مامانم خیلی از نطنز بدش میاد ، کلاً خانواده ی مامانم  به خاطر اخلاق و رفتار ساکنین نطنز ، از این شهر متنفر شدند ! منم اگه نطنز رو دوست دارم به خاطر طبیعت قشنگشه ! به هر حال من همیشه پایه ی نطنز رفتنم ، واسه همین هم بابا هر وقت می خواد بره نطنز اول میاد به من میگه و دو تایی راهی می شیم !

خلاصه این بار برعکس همیشه خانوادگی اومدیم نطنز در بدو ورودمون هم رفتیم رقیه خاتون ! ابتدا سری به مزار شهدا زدیم ، ( برای اولین بار گل لاله ی طبیعی دیدم !) بعد هم مزار باباجون و دیگر رفتگان . ( خدا بیامرزدشون . ) طبق معمول هم اونجا کلی شکلات جمع کردیم ، سر هر مزاری که میری به زور شکلات تعارف می کنند واسه همین هم آدم سنگین تره که با همون تعارف اول برداره !

 در آخر هم رفتیم بالای کوه ، زیارت رقیه خاتون سلام الله علیها . راستی اونجا یه پنجره ای داره به سوی کوه و دشت  باز می شه ، من اون نقطه رو خیلی دوست دارم !

بعد هم رفتیم خونه ی مادر بزرگم ، عمو رضا اونجا بود و طولی نکشید که عمه اینا هم از تهران اومدند ! ساعت 9 شب هم راهی حسینیه شدیم ، مجلس ختم اقلیم خانم بود .

آخر شب هم اومدیم و نشستیم پای تلوزیون سیاه و سفید و برفکی ! ( روش کار با این تلوزیون و فقط مرضیه بلده ! ) سری جدید کلاه قرمزی رو داشت پخش می کرد !