جمعه 20 تیر ماه 1388 خورشیدی
نزدیکای ظهر دم پنجره ایستاده بودم که متوجه پرنده ای توی حیاط شدم که شبیه جوجه هامون بود ولی مشخص بود که جوجه مرغ نیست ! با ذوق پریدم توی حیاط ، کمی دونه توی مشتم ریختم و گرفتم جلوش بیچاره حسابی گرسنه بود ، بدون اینکه غریبی کنه اومد جلو و شروع کرد به خوردن ! بعد گرفتمش ، پرهاش خیلی خوش طرح و زورش هم زیاد بود ! و حالا من یه بلدرچین داشتم ! همین طور بهت زده نگاش می کردم ! خیلی وقت بود که دلم بلدرچین می خواست ، دیروز هم دوباره به بابا گفتم : ولی بابا بهونه می اورد که نگهداری این پرنده سخته !
وقتی بابا اومد خونه و بلدرچین رو دید ، حسابی تعجب کرده بود و گفت : خدا واسه دخترم بلدرچین فرستاده ! بعد رو کرد به من و گفت : ریحان ! کاش از خدا یه چیز دیگه می خواستی ! شب هم رفت از همکارش یه قفس گرفت و اسه نگهداری این پرنده ی خوشگل ! این بلدرچین به من یادآوری کرد که کوچکترین آرزوها هم از دید خداوند پنهون نمی مونه ! پس باید مراقب آرزوهایی که می کنیم باشیم ، چون ممکنه برآورده بشه !
سلام
خیلی قشنگ می نویسی خوشحال میشم بیای وبلاگمو نظرتو دربارش بگی
موفق باشی