بی خیال هر چه خیال

هر کس از این دنیا چیزی برداشت...من از این دنیا دست برداشتم...

بی خیال هر چه خیال

هر کس از این دنیا چیزی برداشت...من از این دنیا دست برداشتم...

بد شانسی پشت بدشانسی

14مهر ماه 1387 خورشیدی

امروز دانشگاه غلغله بود ، به افتخار جدید الورودی ها جشن مفصلی گرفته بودند ، چقدر جدید الورودی های امسال بچه نند ، همشون با ننه آقاشون اومده بودند دانشگاه ، من روز اول دانشگاه که هیچ ، روز اول دبستانم هم این طوری نرفتم مدرسه!!(چی کار کنم دیگه ، من رو پا خودم می ایستم!)

من و دوستام نزدیکای ظهر بود که رسیدیم دانشگاه ، واسه همین هم بدون هیچ گونه معطلی راه سلف رو با هزار امید و آرزو پیش گرفتیم ، ولی تا به حیاط پشتی دانشگاه رسیدیم دیدیم که ......... زهی خیال باطل !! صف غذا تا بیرون سلف ادامه داره ، تا به حال صف غذا رو به این بلندی ندیده بودم ، واسه همین هم کاشف به عمل اوردیم و دلیلی کاملاً موجه برای طولانی بودن صف پیدا کردیم : امروز غذا مفتی بود ! ( بی خود نبود که این جدیدالورودی ها ننه آقاشون روهم اورده بودند دانشگاه !! انگار همه جا هو انداخته بودند که امروزدانشگاه کباب مفتی می ده!!) بله دیگه امروز هم من و دوستام مثل دیروز از خوردن غذای دانشگاه بی نصیب موندیم ( بد شانسی اول )و همین طور بهت زده به یقلبی های کباب که یکی یکی از جلوی چشمامون رد می شد نگاه می کردیم ، باید اعتراف کنم که غذا های دانشگاه ما بر خلاف دیگر دانشگاه ها واقعاً خوش مزه ست ، ته دیگ هاش که دیگه محشره اصلاً یکی از انگیزه های ما واسه ی رفتن به دانشگاه همین ته دیگ ها ست ! ( از همین جا از سزآشپزهامون کمال تشکر و قدر دانی رو دارم ! ) پس از این که از بوی نارنج ها مست شدیم رفتیم به سمت فست فود ،  اونجا تنها امید برای سیر شدنمون بود! وقتی وارد شدیم دیدیم بله ... جمع تمام دانشجویان قدیمی جمعه ! ظاهراً امروز با وجود دانشجویان جدیدالورودی و البته لژ خانوادگی ای که توی سلف راه انداخته بودند ، همه ی دانشجو های قدیمی از غذا جا مونده بودند ! ( آره دیگه نو که میاد به بازار کهنه می شه دل آزار! ) ما هم همبرگرسفارش دادیم و شروع کردیم به بحث کردن ، بحث امروزمون در مورد نوشابه ی زرد و مشکی  بود ، از اونجایی که بین دوستام من تنها کسی هستم که نوشابه زرد دوست دارم ، مجبورشدم  یک تنه از نوشابه ی زرد در مقابل مشکی دفاع کنم!! خلاصه پس از خوردن نهار و گپ زدن ، من کیف پولم و در اوردم و شروع کردم به شمارش پول هام ( بین خودمون هفت هشت ده نفر بمونه من علاقه ی شدیدی به شمارش پول های توی کیفم دارم ، وقتی بی کار می شم با اینکه مقدار دقیق پول های توی کیفم و می دونم ، ولی بازم کیف پولم و در میارم و پول هام و می شمارم ! ) پس از اینکه همه نهارشون و خوردند راهی حیاط شدیم  ، دانشجوهای صفری ( جدیدالورودی ها ) رو می شد به راحتی از دیگر دانشجوها تشخیص داد ! نمونه ی بارزش این بود که همشون دستاشون تو دست ننه آقا هاشون بود. ( البته این نشونه فقط مختص امسالی ها بود ! ) تازه مادر های محترمشون بیشتر از خودشون اضطراب داشتند ، مثلاً توی حیاط مادری با دل شوره اومد جلو و پرسید : خانوما شما کدومتون شاهین شهری هستید ؟ دخترم نمی دونه چطوری بیاد دانشگاه !! من هم در جوابش گفتم : نگرانی نداره که ، سر خیابون وایسه تا سرویس بیاد دنبالش ! به همین راحتی!!

وقتی وارد سالن شدیم ، سالن پر بود از نوگلان باغ علم ودانش!!توی سالن هم  به آسونی می شد دانشجویان صفری رو از کتاب های نویی که در دست داشتند تشخیص داد ! حتماَ توی این فکربودند که تا رفتند خونه کتاباشون و تمیز مرتب جلد بگیرند و از همین امروز شروع کنند به درس خوندن ! ( ولی بهتون قول میدم که این برنامه ریزی فقط دو هفته ی اول کاربرد داره ! و بازم شب امتحان تازه صفحه ی اول جزوه هستند ، اگه ندیدین !)

راستی اگه جدیدالورودی هستید سعی کنید اصلاً به کسی تیکه نندازید ، چون تیکه هاتون خیلی ضایع ست ، عالم وآدم می فهمند روز اولتونه که اومدید دانشگاه!!

امروز یه درس سه واحدی داشتیم که استاد هم دیر اومد سر کلاس و تا تونست از خودش تعریف کرد ! البته این استادمون زیادی خودمونیه ! یکی از بچه ها اشتباه به سؤال استاد پاسخ داد ، استاد هم با عفت کلام هر چه بیشتر بهش گفت : هیچی نگو تِر زدی !!! ( البته از اونجایی که من  دختر خیلی با ادبی هستم ، تا اول حرف زشت رو می شنوم در گوشام و می گیرم ! )

پس از اتمام کلاس رفتیم و سوار سرویس شدیم که کاش سوار این سرویس نمی شدیم !! چون بد شانسی دوم در راه بود، وسط راه پلیس به راننده ایست داد ولی آقای راننده توجهی نکرد و پلیس هم افتاد دنبالش ! بعد هم به خاطر نداشتن مدارک لازم جریمش کرد و بد تر از همه اینکه گفت باید دانشجو ها رو برگردونی به دانشگاه و اونجا پیادشون کنی!! راننده شانس اورد که دانشجوهای خوش اخلاق مسافرش بودند و همه ی ما از فرط عصبانیت می خندیدیم !!

هنگام برگشت به دانشگاه خدا خدا می کردیم که همه ی دانشجوها رفته باشند و کسی توی دانشگاه نباشه ، فکرش و بکنید اگه می دیدند که ما نصف راه و رفتیم و دوباره برگشتیم  ، چی می شد!!!

ولی خوشبختانه هیچ دانشجویی توی دانشگاه دیده نمی شد و بدبختانه اینکه دیگه هیچ سرویسی هم توی دانشگاه نبود ! و مجبور شدیم کنار اتوبان در انتظار ولوو بایستیم !

آفتاب غروب کرد و بالاخره سرو کله ی یک ولوو پیدا شد و ما هم با خوشحالی سوار شدیم که کاش این بار هم سوار نمی شدیم ! ما نمی دونستیم که باز هم بد شانسی در انتظارمونه!!!

من که خیلی خسته بودم  قبلاً از اینکه چشمام رو روی هم بزارم از بچه ها خواستم تا وقتی اتوبوس به شاهین شهر رسید من و بیدار کنند !

ولی وقتی چشمام و باز کردم دیدم که بد شانسی سوم هم بهم رو اورده : اتوبوس از شاهین شهر گذشته بود و دوستام اینقدر سر گرم بلوتوث بازی شده بودند که اصلاً متوجه رسیدن اتوبوس به شاهین شهر نشده بودند!!!

و من بیچاره مجبور شدم که از ترمینال کاوه سوار واحد شم و برگردم خونه !!

امروز من پشت سر هم بدشانسی و بد بیاری اوردم ، ولی خب بنده ی ناشکری نیستم ، خدا جونم تو رو شکر می کنم که به من فرصت دادی که امروز رو هم تجربه کنم تا قدر روز هایی رو که بدون درد سر و با آسودگی طی می کنم رو بدونم!!

روز اول

13 مهر ماه 1387 خورشیدی

امروز که 13 روز از مهر ماه میگذره بالاخره من هم تنبلی رو کنارگذاشتم وراهی دانشگاه شدم واقعاً چقدر ستمه که آدم بعد این همه تعطیلی بخواد پاشو بذاره تو دانشگاه(جمله ی " بعد این همه مدت" رو زیاد جدی نگیرید ، چون به خاطرامتحانات ترم تابستون مجبور شدم شهریور هم پامو توی دانشگاه بذارم!!نیست خیلی بچه زرنگم ترم تابستونی می گیرم درسامو تند تند بخونم!«آره جون خودم معلومه هر کی توی ترم ، 15 واحد می گیره مجبوره که توی تیغ گرما ترم تابستونی بگیره!!!»خب بهتره بیشتر از این خودمو خجالت ندم و پرانتزو همین جا ببندم!!)داشتم می گفتم...

.

.

کجا بودم؟

.

.

.

آهان یادم اومد:

از اونجایی که اصلاً خوشم نمیاد گوشه ی خیابون منتظر سرویس دانشگاه بایستم ،طبق معمول مثل امپراطورها توی خونه نشستم وبه رفیقام سپردم هر وقت سرویس داشت می رسید شاهین شهر بهم بزنگن ! واز اونجایی که خیلی دقیقم  مثل همیشه به موقع به سرویس رسیدم!(بدون هیچ گونه معطلی کنار خیابون!"آره ما اینیم")سوار اتوبوس که شدم رفیقام لطف کرده بودند وروی صندلی کنار پنجره واسم جا گرفته بودند،آخه می دونند که من خیلی دوست دارم به منظره های طبیعی اطراف نگاه کنم ، و چه لذتی داره خیره شدن به کوه های اطراف ،وای خداجونم تو چقدر زیبا آفرینی ! سومین سالیه که این مسیرو برای رسیدن به دانشگاه طی می کنم ولی هیچ وقت این منظره ها برام تکراری  نشده!!

من و دوستام یه ذره شیطنت خونمون بالاست و توی سرویس خیلی سر به سر هم میذاریم و شوخی می کنیم واسه همین هم اصلاً متوجه گذشت زمان نمی شیم ، ولی نمی دونم چرا امروز برعکس بود و مسیر برامون خیلی طولانی شده بود!ولی خب بالاخره رسیدیم.

طبق رسم هر ساله روی سردر دانشگاه پارچه نوشته زده بودند و ورود دانشجویان جدید الورود رو تبریک گفته بودند،البته این تازه در ورودی دانشگاه بود ، توی دانشگاه که سنگ تموم گذاشته بودند ، جای جای دانشگاه رو پرکرده بودند از بنر و تابلوهای تبریک و خوش آمد ، فضای بین چمن ها و آب نما ها رو هم داربست زده بودند تزئینات خوشگلی هم روش انجام داده بودند،فردا هم قراره واسشون یه جشن مفصل بگیرند(چه بخور بخوریه فردا!)،یادش به خیر من هم یه زمانی جدیدالورودی بودم این جینگیل بینگیل بازی ها رو دانشگاه واسه ما هم انجام داده بود!!

در بدو ورود به سالن اصلی رفتیم به سمت بُرد زمین شناسی ، البته پای این بُرد تنها دانشجویان زمین شناسی نمی ایستند ، بلکه هر دانشجوی این دانشگاه برای صد بار هم که شده اومده و از این بُرد دیدن کرده!خب البته حق دارند ، چون بُرد زمین شناسی اینقدر زیبا و جذاب تزئین شده و مهم تر از اون ، اینکه مرتب مطالب جالب و داستان های شگفت انگیزی روی اون نصب میشه،خلاصه اینکه هر کی پاشو توی سالن میذاره ، ناخودآگاه به سمت بُرد زمین شناسی جذب میشه،حتی گاهی وقت ها  واسه ی خود دانشجویان زمین شناسی جایی برای ایستادن وجود نداره!

پس از بازدید از بُرد رفتیم داخل آموزش ، چه تغییر و تحولاتی ! اِ ... اِ ... می بینم که مسئول رشتمون عوض شده ! رفتم جلو شماره دانشجوییم رو بهش گفتم و از رایانه مشخصاتم رو دراورد ، وقتی چشمش به پسوند فامیلم افتاد ، با ذوق زدگی فراوون (به قول اصفهانی ها حالت خر کیف!) گفت: ما،هم شهری هستیم!!(خب به سلامتی ، چی بهتر از این ، از این به بعد سه سوت که هیچی ، بدون سوت کارم تو آموزش راه می افته!بترکه چشم حسووود!)کارم و توی آموزش انجام دادم و خواستیم با بچه ها بریم سلف نهار نوش جان کنیم که ضایع شدیم!(سلف استثناءً امروز بسته بود!) در نتیجه راهی کلاس شدیم! اُه ... اُه... اُه... خداجون دارم درست می بینم ؟ استادمون زنه ؟ آخ و وای همه ی بچه های کلاس با دیدن استاد زن در اومده بود ! بدتر از همه اینکه این استاد اعلام کرد که علاقه ی شدیدی به پرسش کلاسی داره!!!( این یعنی اینکه از درس خوندن شب امتحان باید خداحافظی کرد و از همین حالا استارت درس خوندن و بزنیم!!) نمی دونم چه سریه که همه ی استادا همون جلسه ی اول اسم و فامیله من و یاد می گیرند ! مثل همین استاد که توی همین جلسه ی اول چپ و راست من و واسه پرسش صدا می کرد ! (سالی که نکوست از بهارش پیداست، خدا به داد برسه آخره سال!)با تمام این اوصاف دو ساعت اول به خیر گذشت و با بچه ها تصمیم گرفتبم بریم تریا یه چیزی بخوریم ، منم گفتم: تا شما برید سفارش بدید من می رم نماز می خونم و میام!چند تا از دوستام که اهل نماز نیستند گفتند میشه الآن نری!(خودشون می دونستند که اصرارشون بی فایده ست)وقتی وارد نمازخونه شدم ، کسی داخل نمازخونه نبود ، البته همیشه هم این طوری نیست ، بعضی وقت ها اینقدر شلوغه که جایی واسه مهر گذاشتن نیست!ولی امروز با دیدن نمازخونه ی خالی یاد دبیرستانم توی شاهین شهر افتادم ، یاد روزی که به دلیل کم بودن نماز گزار توی مدرسه ، موکت های  نماز خونه رو جمع کردند و به جاش کل سالن رو صندلی چیدند و بچه ها هم اوقات بیکاری می رفتند و حسابی اونجا بزن وبرقص راه می انداختند!!و من هم واسه خوندن نماز زنگ  تفریح می رفتم توی اتاق دفتردار و یک موکت کوچیک پهن می کردم نماز می خوندم.(صحبت از نماز شد فکر کنم که حسابی فضا رو ملکوتی و روحانی کردم ، پس برا شادی روح آقای راننده اجماعاً صلوات!!)

حواسم رفت به دوران دبیرستان رشته ی کلام از دستم در رفت...

خلاصه پس ازخوندن نماز رفتم طرف تریا و با دوستام یه ته بندی کردیم و دوباره رفتیم سر کلاس و روز از نو روزی از نو  دوباره این استاده هی اسم منو واسه پرسش صدا می زد!!!منم که روز اول کلاسم بود حسابی داغ بودم و تند تند جواب سؤال هایی که ازم می شد رو می دادم!(مگه چیه ... چرا چپ چپ نگاه می کنید؟ خوبه خودم گفتم که داغ بودم!!! خیالتون راحت من از روش Donky reading استفاده نمی کنم!! )

بالاخره کلاس هم با هر زوری که بود (استاد تورو خدا خسته نباشید !!! اِ... استاد سرویستون داره می ره ، بچمون رو گازه و... )تموم شد و من و دوستام (یازده تا دختر پایه و باحال هستیم،  گروه 10+ - 1) سرعت و شتاب رو تنظیم کردیم و روانه سرویس شدیم!توی سرویس یکی از دوستام شروع کرد با من به درد و دل کردن ، حسابی جیگرم واسش کباب شد ! معمولاً دوستام هر کدومشون حداقل هفت هشت ده باری با من درد و دل کردند!شاید به خاطر اینه که من امتحانم رو توی راز داری خوب پس دادم ! ولی جالبه که من توی این بیست سال هیچ وقت با کسی درد و دل نکردم ( البته اگه روزی قرار شد حرفام و به کسی بزنم ، حتماًشخصی رو انتخاب می کنم که مثل خودم باشه!) پس از پایان صحبت های دوستم ، سعی کردم مثل همیشه از صمیم قلبم بهش دل داری بدم چون خیلی دختر مظلومیه ، ولی حیف که به شاهین شهر رسیدیم و من باید پیاده می شدم!

خدایا شکرت امروز در کل روز خوبی بود !!

هدف من نوشتن خاطره بود ، ولی حالا که نگاه می کنم میبینم که طومار شده!!!