بی خیال هر چه خیال

هر کس از این دنیا چیزی برداشت...من از این دنیا دست برداشتم...

بی خیال هر چه خیال

هر کس از این دنیا چیزی برداشت...من از این دنیا دست برداشتم...

شادی دو ساعته !

10 اسفند ماه 1387 خورشیدی

امروز امتحان آئین نامه داشتم ، نفیسه و سمیرا هم واسه دل گرمی ، همراهم اومده بودند ! ساعت 9 امتحان آئین نامه شروع شد ، خدا رو شکر همین بار اول قبول شدم ! ولی حیف که خوشحالی من دو ساعت بیشتر طول نکشید ، چون بلافاصله عزمم رو جزم کردم واسه امتحان شهر !

ماشاءالله انرژی مثبت بود که از این طرف و اون طرف ساطع می شد :

بار اولته ؟ حتماً ردت می کنه !

جوون ها رو بار اول رد می کنه !

دخترا رو رد می کنه!

امروز بارون میاد اعصاب مصاب نداره ردت می کنه !

البته با این همه حرفا ولی باز خیلی امیدوار بودم مخصوصاً اینکه دو تا دوست شوخ و شنگ هم دنبالم بودند تا قبل از امتحان حسابی گفتیم و خندیدیم ، در حالی که همه از اضطراب تشنج کرده بودند!

خلاصه بالاخره اسم من و صدا زد ، 4 نفر داخل ماشین نشستیم که من چهارمی بودم ! نفر قبلی من ماشین و برده بود توی باقالیا !!! افسر از من خواست ماشین و از باقالیا بکشم بیرون بعدش هم یک دور دو فرمونه بزنم! اینقدر تمییز ماشین و صاف کردم و دور زدم ... ولی چه فایده بهم گفت : مردود ! از تعجب داشتم شاخ در می اوردم ! بهش می گم واسه چی ؟ میگه برو دفعه ی بعد بیا ! ( چقدر جوابش قانع کننده بود !)

وقتی از ماشین پیاده شدم از شدت ناراحتی داشتم می خندیدم !

عکس العمل افراد مختلف پس از شنیدن خبر مردودی من :

 نفیسه : با خوشحالی پرید جلوم و گفت : قبول شدی !! هر چی بهش می گفتم رد شدم باورش نمی شد ! (خودم هم باورم نمی شد !)

سمیرا : حالتی که نفیسه داشت رو یک بار دیگه بخونید ولی با تعجب بیشتر !

خانم سلمانی ( مربی آموزشم ) : آموزشگاه رو گذاشته بود رو سرش ! و مرتب به مسئولای آموزشگاه می گفت : واسه چی ردش کرده ؟! دست فرمونه ریحانه خیلی خوبه ! من کارش و قبول دارم ! ( یکی باید این بیچاره رو آروم می کرد ، شاه بخشیده وزیر نمی بخشه!)

مامانم : طوری نیست اینا همه خاطره می شه !!! زندگی از همین چیزا تشکیل شده !

بابام : حالا خوبه آئین نامه رو قبول شدی !

 به هر حال چه بخوام چه نخوام مردود شدم ، شاید به خاطر جوونیم!(آخه هر چی آدم مسن و ننجون بود همه رو قبول کرد!) و شاید هم اشتباهی انجام دادم وخودم متوجه نشدم که البته این هم ناشی از جوونی و بی تجربگیم میشه !

درسته که امتحان شهر رو رد شدم ولی خدا جونم به خاطر شادی دو ساعته که از قبولی آئین نامه پیدا کرده بودم  شکرت !

شنا توی دریا !

29 بهمن ماه 1387 خورشیدی

طبق معمول روزهای فرد ، سر ساعت 7 شب رفتم استخر آفتاب ! و مثل یک شهروند محترم توی صف ایستادم ، مثل یک شهروند  محترم تر،  بلیطم رو تحویل دادم ، ورفتم تا بازم مثل شهروندی محترم کلید کمدم رو بگیرم که...  که ...  که در کمال محترم بودن ، لطفاً لبخند زدم و آرامش خودم رو حفظ کردم ...!!

-­­ ببخشید خانوم دیگه کمد نداریم !

و من باز هم لبخند ... دوباره لبخند ... آخه دیگه تا چه حد لبخند ...؟

رسیدم به یه چهار راه :

راه اول : با مدیریت که دقیقاً رو به روم ایستاده بود ، شاخ به شاخ می شدم و می گفتم ، آخه تو که کمد نداری ، واسه چی بلیط من و گرفتی و پاره کردی ... هان... بی تربیت...؟!در همین فکر بودم که یهو چشمم به پروانه ی کسبی که روی دیوار نصب بود ، افتاد ، نام خانوادگی مدیریت استخر« قره گوز لو» بود ، بله... طرف ترک تشریف داشت و من طبق تجربه ای که در معاشرت با ترک های عزیز دارم ، از صحبت کردن منطقی با اون منصرف شدم چون با این کار فقط خودم رو خسته می کردم !

راه دوم : با اون خانومی که واسه دختر 4 سالش هم کمد جدا گرفته بود ، کَل می انداختم ! (این روش هم با روحیه ی من ناسازگار بود ، آخه چطور دلم می اومد ، مچ بند کلید رو که اون دختر کوچولو با هزار تا ذوق و شوق داشت روی مچش می بست ، از دستش باز کنم ؟! )

من نمی دونم این دوره زمونه چقدر مردم بچه هاشون و بی خودی تحویل می گیرند و از همین حالا پرروشون می کنند ، آخه زمونه ی ما که این خبرا نبود مادر ...!!!!خلاصه حیف که بچه اونجا بود ، وگرنه به مامانه می گفتم : « دم در استخر منتظرتم...!»

راه سوم : ساکم و می بستم و می رفتم خونه بابام ؟! که این راه هم از سرم بیرون پرید ، چون بلیطم رو پاره کرده بودند !!

راه چهارم : سوسول بازی رو کنار می ذاشتم ، مگه اونایی که توی دریا شنا می کنند ، رخت کن و کمد دارند !!  

و به این ترتیب  با توهم این که می خوام توی دریا شنا کنم رفتم داخل ! مسئولین استخر برای جبران سهل انگاریشون یکی پس از دیگری ازم می خواستند تا ساکم رو امانت پیششون بذارم ! اما من پیشنهادشون رو رد می کردم! ( بیچاره ها نمی دونستند من توهم زدم که می خوام توی دریا شنا کنم و دیگه نیازی به گذاشتن ساکم در مکانی امن ندارم !!!)

وای چه نهنگ بزرگی....!!

باید ماشین رو بشورم !

28 بهمن ماه 1387 خورشیدی

به دلیل نداشتن گواهینامه ، بابام همیشه یک مسیر کاملاً خلوت رو واسه ی رانندگی من انتخاب می کنه و اجازه ی ورود به خیابون های شلوغ رو بهم نمی ده ! تنها دلیلش هم گشت پلیس در این نوع خیابون هاست و گر نه بابا جونم به دست فرمون یگانه دخترش اطمینان خاطر داره !

به هر حال رانندگی در خیابون های خلوتی که شاید گهگاه اتوبوس واحد از اونجا عبور می کرد، باعث افسردگی من می شد، آدم اگه پیاده راه می رفت یا حتی توی ایستگاه منتظر اتوبوس می ایستاد ، خیلی سنگین تر بود !

تا اینکه امروز من و بابا مثل همیشه قصد بیرون رفتن از خونه رو داشتیم . بابا می خواست بره سر کار، مسیر من هم آموزشگاه رانندگی بود ! ( عزمم رو جزم کردم گواهینامه بگیرم ، ان شاءالله ) می دونستم خیابون شلوغه و طبق معمول بابا پشت فرمون می شینه ! اما ... اما وقتی در خونه رو بستم و خواستم سوار ماشین بشم در کمال ناباوری دیدم که باباجونم روی صندلی شاگرد نشسته و به من اشاره کرد که پشت فرمون بشینم!! من هم که مدت ها منتظر چنین لحظه ای بودم با ذوق زدگی پریدم پشت فرمون و تا آموزشگاه 4 نعل تاختم  !! دم در آموزشگاه رانندگی ماشین رو پارک ، و از بابا خداحافظی کردم و بدو بدو سوار ماشین آموزشی شدم ! در این هنگام قیافه ی هنر آموز ها و مربیان آموزشگاه دیدنی بود که با تعجب به من خیره شده بودند ، صدای نفیسه  همراه با خنده ، تمام نگاه ها رو معنی کرد : « ریحان ! تو خجالت نمی کشی ؟ بدون گواهینامه که پشت فرمون می شینی بعد هم ماشین و کنار آموزشگاه پارک می کنی ؟! »

راستی چرا بابا ها وقتی به بچه هاشون ماشین میدن ، بعد ازشون می خوان که ماشین و بشورند؟! البته شاید این یک نقشه ی از پیش تعیین شدست و دو احتمال وجود داره :

احتمال اول : بابا جون ها وقتی ماشین میدن دست بچه هاشون ، دقیقاً همون لحظه یادشون می افته که : ای داد بی داد ماشین چقدر کثیفه !!

احتمال دوم : بابا جون ها وقتی ماشینشون کثیفه ، یادشون می افته که : آخِی بچشون چند وقته که پشت فرمون ننشسته !!  

  

ولی با تمام این اوصاف ، من ماشین شستن رو دوست دارم !