بی خیال هر چه خیال

هر کس از این دنیا چیزی برداشت...من از این دنیا دست برداشتم...

بی خیال هر چه خیال

هر کس از این دنیا چیزی برداشت...من از این دنیا دست برداشتم...

خاطرات خوب ازمؤسسه ی مالی مهر

9بهمن ماه 1387 خورشیدی

تا همین چند ماه پیش بانک برای من مثل هیولای یک چشم بود و باعث ایجاد خاطرات بد می شد مثلاً چندین بار در صف های طولانی می ایستادم و وقتی نوبت من می رسید ، همیشه یک مشکلی به وجود می اومد که مانع انجام کار من می شد!( خدا رو شکر که کارت بانک اومد !) واسه همین از رفتن به بانک هراس داشتم و داداشم هم من و مسخره می کرد و می گفت : آدم های بی سواد از رفتن به بانک می ترسند !! طبق معمول مسخره کردن های داداشم در من انگیزه ایجاد کرد و تصمیم گرفتم بهترین روز زندگی ام ( روز تولدم ) رو برای رفتن به بانک انتخاب کنم و اولین خاطره ی خوب بانک رو در این روز مبارک برای خودم به ثبت برسونم ! این شد که در روز 18 تیر ماه 1387 با اعتماد به نفس و با انرژی مثبتی که از روز تولدم داشتم به بانک رفتم و مقداری پول از حساب کوتاه مدت به حساب بلند مدتم ریختم ، بدون هیچ مشکلی !!! برای من که باور نکردنی بود !

از 18 تیر ماه تا الآن به مؤسسه ی مهر نیومده بودم تا اینکه امروز صبح به همراه دوستم نفیسه به این بانک اومدیم! شماره ی من 160 بود ، با حسرت به نمایش گر بانک نگاهی کردیم ، نوشته شده بود 106 !! به نفیسه گفتم : کاش جای 0  با  6 عوض می شد ، اون وقت همین الآن نوبت من بود !!! از اونجایی که 56 نفر دیگه جلو تر از من قرار داشتن ، جایی برای نشستن پیدا کردم ، سمت چپم یک پدر بزرگ نشسته بود و طرف راستم هم دو تا بچه کارت بازی می کردند! و چقدر بازی بچه ها برای من شیرینه !

پس از مدتی نفیسه گفت : « تا اینجا نوبت تو بشه ، من یک سری به بانک مرکزی می زنم وقتی کارم تموم شد باهات تماس می گیرم ! » به محض اینکه نفیس از بانک بیرون رفت ، یک آقای میان سال که دو تا صندلی آن طرف تر نشسته بود ، بهم گفت : « خانم شماره ی شما چنده ؟ » من هم جواب دادم 160 ! سپس یک شماره ی دیگه از جیبش در اورد و بهم داد !! خدا جونم کاش نفیسه اینجا بود و بهم می گفت که خوابم یا بیدار ؟؟!! شماره ای که اون مرد بهم داد 118 بود ، و نمایش گر بانک هم 115 رو نشون می داد ، یعنی فقط 3  نفر دیگه جلوی من بودند ! ( خدا به حق این وقتی صلوة ، خیر دنیا و آخرت رو بهش بده !!)

اون مرد 2  شماره ی دیگه از جیبش در اورد ، یکیش رو به پیرمرد ی که کنار من بود داد و دومی رو به مردی که بچه بغلش بود !!! به نظر من این مرد میان سال بانکائیل ( فرشته ی مخصوص بانک ) بود !!

پس از مدتی شماره ی 118  اعلام شد ، دفترچه ام رو به متصدی بانک دادم ، گفت : « دفترچه ها خیلی وقته عوض شدند ، باید صبر کنی تا یک جدید بهت بدم !! » بعد اسم و فامیلم رو پرسید ، وقتی مشخصاتم رو از رایانه دراورد با خوشحالی گفت : « من بابای تو رو می شناسم ، همون اول از خوش اخلاقیت باید می فهمیدم دختر آقای ... هستی ! شما خانوادگی خوش اخلاقید ! » خلاصه با تعریف هاش حسابی من و شرمنده کرد و خیلی زود هم کارم رو راه انداخت!! 

 

نتیجه گیری : بانک دوست ماست ! « برگرفته از کارتون فوتبالیست ها زمانی که عموی سوباسا برای اینکه سوبا دیگه از توپ نترسه بهش گفت : توپ دوست ماست!»

شب بارونی

من هرز گاهی جسارت می کنم و شعر می گم...

سه شنبه شب هم یک بارون خیلی خوشگلی بارید ، با خودم گفتم حالا که خدا به این قشنگی داره هنرنمایی می کنه منم هر طور شده باید یک هنری از خودم ساطع کنم ! این شد که فوری دست به قلم بردم و ...

من همانم که فریاد پژواک سکوتم بود      دراین پستی دنیا عشق بال صعودم بود

گفتم امشب رها پر می کشم تا  اوج         اما چه کنم ؟ بازهم گناه سد عبورم بود 

نگاه ستاره برایم چه آشنا می زد             یادم آمد چیدن آن رؤیای دورم بود

خواستم هوشیار باشم تا به صبح              ولیکن باران آمد این رمز جنونم بود

 بی پروا  ز باران می زنم بیرون           هیس ، ساکت این نجوای درونم بود

دیدم در چشم همه رنگ صداقت را         راست می گویم این تنها دروغم بود

تقلب از روی دستِ مراقب !!!

7بهمن ماه 1387 خورشیدی

خب دیگه فصل امتحانات است و همین جلسات امتحان و به خصوص تقلب ها واسه آدم کلی خاطره می شه!!

مثل همیشه این بار هم با نام و یاد خدا رفتم سر جلسه ، امروز یک فرد جدید رو واسه مراقبت از ما گذاشته بودند ، بی چاره کلی داغ بود و جو مراقبت هم حسابی گرفته بودش !! ( خوب بود مراقبت از بانک رو بهش می دادند !!) درهمون دقایق اولیه ی امتحان یکی از دختر ها رو که داشت عملیات خطیر تقلب را انجام می داد، بدون دادن هیچ گونه تذکری از جلسه بلند کرد !

همین یک حرکت قریب الوقوع اونجانب ( مراقب تازه وارد ) باعث شد که اینجانب حساب کار خودم را بکنم وهر گونه فکر شیطنت آمیز را درباره ی تقلب از ذهنم دور کنم ! یک تصمیم کبرا هم گرفتم : اینکه تا آخر جلسه سرم تنها روی برگه ی خودم باشه ! ( البته این تصمیم ، کبرای کبرا بود ! )

اما ظاهراً مراقب تازه وارد حس ششم فوق العاده ای داشت ، چون بدون اینکه حرکت مشکوکی از من سر بزنه با یک نگاه پرونده ی تقلب های چندین و چند ساله ی من رو از برقی که از چشمام ساطع می شد ، بیرون کشید و به سابقه دار بودن من پی برد !! و تا آخر جلسه فقط کنار من ایستاده بود ! ظاهراً به تصمیم کبرایی که من در دلم گرفته بودم هم اعتماد نداشت !

با این اوصاف کاملاً مشخصه که امکان هیچ گونه تقلبی وجود نداشت و من هم چنان سرم به کار خودم بود و در انتظار امداد های غیبی نشسته بودم که ناگهان دست های به کمر گره کرده ی  مراقب تازه وارد توجه من رو به خودش جلب کرد ! برق بد جوری از چشمام پرید !! خدا جونم دارم درست می بینم ... !!! یعنی حقیقت داره ... !!!

فکر می کنید توی دستاش چی بود ؟؟!!

پاسخ نامه های بچه هایی که برگه هاشون رو تحویل داده بودند ، توی دستاش بود !!! ( تازه وارد بودن مراقب حسابی کار دستش داد ، به جای اینکه پاسخ نامه ها رو داخل پوشه ، روی میز قرار بده ، توی دستاش گرفته بود !!! ) و این برای من بهترین فرصت بود و تک تک سؤال هام رو با حوصله چک کردم !! مراقب بیچاره نمی دونست که من دارم از روی دست خودش تقلب می کنم !!

حالا تقلب از روی دست مراقب چه حکمی داره ؟؟!!

الف)حلال است                 ب)حرام است               ج)مستحب است                د)مکروه است