بی خیال هر چه خیال

هر کس از این دنیا چیزی برداشت...من از این دنیا دست برداشتم...

بی خیال هر چه خیال

هر کس از این دنیا چیزی برداشت...من از این دنیا دست برداشتم...

*روز دانشجو* بازدید علمی از کارخانه های محمود آباد

16 آذر ماه 1387 خورشیدی

امروز روز دانشجو بود و به دلیل بازدید علمی که داشتیم از جشن دانشگاه محروم موندیم .

ما بچه های زمین شناسی ساعت 8 صبح دروازه تهران قرار گذاشته بودیم و به همراه استاد ناجی سوار اتوبوس شدیم و به طرف محمود آباد رهسپار گشتیم ! و کلی توی راه لطیفه های بی مزه و خنک تعریف کردیم ! ( البته از قبل حسابی لباس گرم پوشیده بودیم !) پس از مدتی نه چندان طولانی به محمود آباد رسیدیم و به بازدید از کارخانه ها پرداختیم ، البته هنگام بازدید از کارخانه ها ما بیشتر فکرمون درگیره اینه که چه چیزی برای پذیرایی از ما میارند !!! کارخانه ی اول یک جعبه شیرینی بهمون داد و همه ی ما در نهایت ادب نفری فقط 3 تا شیرینی برداشتیم ، البته با ادب تر از ما هم وجود داشت ! مثلاً یکی از دوستام  رکورد شکست و 4 تا برداشت ! ( ناسلامتی امروز ، روز دانشجوبود و ما باید ارازل بودن خودمون رو یک جوری ثابت می کردیم ! ) در کارخانه ی بعدی که خیلی هم شیک و پیک بود ، فقط بهمون شکلات دادند ! با این کارشون انگیزه ی ما رو برای رفتن به کارخانه ی بعدی گرفتند ، و ما با نا امیدی تمام به بازدید سومین کارخانه رفتیم و با دیدن ظاهر کارخانه که حسابی کهنه و در به داغون بود ، مطمئن شدیم که اینجا از پذیرایی خبری نیست ! اما در کمال ناباوری متوجه جعبه ی رانی شدیم که یکی یکی جلوی ما گرفته می شد !

خلاصه بعد از این همه مطلب علمی که در کارخانه ها یاد گرفتیم ، با کوله باری از خوراکی ( اِ ... ببخشید اشتباه شد کوله باری از علم ودانش ! ) سوار اتوبوس شدیم و سر ساعت12 به دروازه تهران رسیدیم  و بعد به سرمون زد تا برای تفریح به سی وسه پل و یا میدان امام بریم ، استاد ناجی هم علاقه ی زیادی داشت تا با ما به گردش بیاد ولی خب ظهر خونه ی مادر شوهرش دعوت بود  و بهمون گفت : خیلی دوست دارم با شما 11 تا بیام تفریح حتماً یک روز رو از قبل تعیین کنید تا من هم باهاتون بیام !

خلاصه ما 11 تا دختر باحال از بقیه ی دانشجو ها جدا شدیم و به سمت میدان امام رفتیم و روز دانشجو رو خوش گذروندیم !!

یک واگن دیگه به قطار آرزوهام اضافه شد!

12 آذر ماه 1387 خورشیدی

امروز سه شنبه بود و از ظهر تا عصر قرار بود کلاس ریاضی 2 داشته باشیم  ولی ظاهراً استاد به خاطر برف دیروزتشریف نیاورده بودند و ما هم با قیافه های نه چندان کش اومده راه برگشت به خونه رو پیش گرفتیم .

وقتی رسیدم شاهین شهر دیدم که وقت زیادی دارم ، تصمیم گرفتم مسیر خونه رو با اتوبوس واحد برم ! روی صندلی کنار پنجره نشستم  و منتظر موندم که اتوبوس از کنار دبستان ایمان بگذره ، معمولاً هر وقت از این مسیر می گذرم موقع تعطیلی مدرسه هاست و من هم با شوق و ذوق به شیطنت شیرین  بچه ها، توی کوچه خیابون زل می زنم ! ولی امروز وقتی چشمم به دبستان ایمان افتاد حسابی پکر شدم چون در مدرسه بسته بود! تازه یادم افتاد که الان ساعت 30/3 است و زمان تعطیلی مدرسه ها نیست !

خلاصه اتوبوس در یکی از ایستگاه ها نگه داشت و یک مادربزرگ  با مشقت خیلی زیاد از پله های اتوبوس بالا اومد ، در همان بدو ورود با مهربونی به همه سلام کرد و عصر بخیر گفت ! روی صورتش کلی چروک ریز و درشت نشسته بود ، درسته که چهره ی نازنینش زیر این همه چروک پنهان شده بود ولی این چروک ها نتونسته بودند مانع درخشش چشم های مهربون پیرزن بشن !

همه از روی میل قلبی می خواستند تا جاشون رو به مادربزرگ بدن ولی اون اصلاً اجازه نمی داد کسی از سر جاش بلند شه و اصرار داشت که ایستاده راحت تره ! برعکس بعضی از زن های سالخورده که تا سوار اتوبوس میشن به زور کتک و با استفاده از انواع فنون رزمی ، هر طور شده برای خودشون روی صندلی جا باز میکنند!( مثلاً همین چند وقت پیش ، به زحمت رفتم ترمینال اتوبوس های واحد تا بلکه رو صندلی بشینم ، هنوز چند تا ایستگاه نگذشته بود که یک خانم میانسال سوار شد و چشم تو چشم من انداخت و گفت : کاشکی یکی جاش و به من بده تا بشینم! من بیچاره هم با یک خنده ی کاملاً مصنوعی از جام بلند شدم و گفتم : بفرمایید شما بشینید من چند تا ایستگاه دیگه پیاده میشم!(نمیدونم اون موقعی که من این حرف و زدم کسی با خودش فکر کرد که منظور من دقیقاً چند ایستگاه بود ؟! 2 ایستگاه ،4 ایستگاه  ، 6 ایستگاه و یا ... ! )

معمولاً آدم ها هر چی مسن تر میشن بداخلاق تر و بی حوصله تر میشن ، برام خیلی جالب بود که این مادر بزرگی که امروز دیدم توی این سن اینقدر شاداب و خوش اخلاق بود و در یک مدت زمان کوتاه  همه رو شیفته ی خودش کرد ، امیدوارم باز هم این مادر بزرگ مهربون و ببینم !

عجیبه من امروز به پنجره چشم دوخته بودم تا شور وحال و شادابی کودکان هفت هشت ساله رو ببینم ولی به جاش سرزندگی مادربزرگ هفتاد هشتاد ساله رو دیدم !

من توی این دنیا یک قطار آرزو دارم که هر روز با زیاد شدن آرزوهام ، به واگن های این قطار اضافه می شه ، تا حالا تمام آرزوهام مربوط به دوران جوونیم بوده ولی امروز با دیدن این پیرزن تصمیم گرفتم یه آرزو بکنم برای دوران پیریم (البته اگر عمرم کفاف داد و به سن پیری رسیدم !)

من امروز در سن 20 سالگی ، اوج جوانی یک انسان ، از خدا خواستم که در دوران پیری ، مثل این مادربزرگ ، مهربون ، شاداب ، باحوصله و خوش اخلاق باشم !

بد شانسی پشت بدشانسی

14مهر ماه 1387 خورشیدی

امروز دانشگاه غلغله بود ، به افتخار جدید الورودی ها جشن مفصلی گرفته بودند ، چقدر جدید الورودی های امسال بچه نند ، همشون با ننه آقاشون اومده بودند دانشگاه ، من روز اول دانشگاه که هیچ ، روز اول دبستانم هم این طوری نرفتم مدرسه!!(چی کار کنم دیگه ، من رو پا خودم می ایستم!)

من و دوستام نزدیکای ظهر بود که رسیدیم دانشگاه ، واسه همین هم بدون هیچ گونه معطلی راه سلف رو با هزار امید و آرزو پیش گرفتیم ، ولی تا به حیاط پشتی دانشگاه رسیدیم دیدیم که ......... زهی خیال باطل !! صف غذا تا بیرون سلف ادامه داره ، تا به حال صف غذا رو به این بلندی ندیده بودم ، واسه همین هم کاشف به عمل اوردیم و دلیلی کاملاً موجه برای طولانی بودن صف پیدا کردیم : امروز غذا مفتی بود ! ( بی خود نبود که این جدیدالورودی ها ننه آقاشون روهم اورده بودند دانشگاه !! انگار همه جا هو انداخته بودند که امروزدانشگاه کباب مفتی می ده!!) بله دیگه امروز هم من و دوستام مثل دیروز از خوردن غذای دانشگاه بی نصیب موندیم ( بد شانسی اول )و همین طور بهت زده به یقلبی های کباب که یکی یکی از جلوی چشمامون رد می شد نگاه می کردیم ، باید اعتراف کنم که غذا های دانشگاه ما بر خلاف دیگر دانشگاه ها واقعاً خوش مزه ست ، ته دیگ هاش که دیگه محشره اصلاً یکی از انگیزه های ما واسه ی رفتن به دانشگاه همین ته دیگ ها ست ! ( از همین جا از سزآشپزهامون کمال تشکر و قدر دانی رو دارم ! ) پس از این که از بوی نارنج ها مست شدیم رفتیم به سمت فست فود ،  اونجا تنها امید برای سیر شدنمون بود! وقتی وارد شدیم دیدیم بله ... جمع تمام دانشجویان قدیمی جمعه ! ظاهراً امروز با وجود دانشجویان جدیدالورودی و البته لژ خانوادگی ای که توی سلف راه انداخته بودند ، همه ی دانشجو های قدیمی از غذا جا مونده بودند ! ( آره دیگه نو که میاد به بازار کهنه می شه دل آزار! ) ما هم همبرگرسفارش دادیم و شروع کردیم به بحث کردن ، بحث امروزمون در مورد نوشابه ی زرد و مشکی  بود ، از اونجایی که بین دوستام من تنها کسی هستم که نوشابه زرد دوست دارم ، مجبورشدم  یک تنه از نوشابه ی زرد در مقابل مشکی دفاع کنم!! خلاصه پس از خوردن نهار و گپ زدن ، من کیف پولم و در اوردم و شروع کردم به شمارش پول هام ( بین خودمون هفت هشت ده نفر بمونه من علاقه ی شدیدی به شمارش پول های توی کیفم دارم ، وقتی بی کار می شم با اینکه مقدار دقیق پول های توی کیفم و می دونم ، ولی بازم کیف پولم و در میارم و پول هام و می شمارم ! ) پس از اینکه همه نهارشون و خوردند راهی حیاط شدیم  ، دانشجوهای صفری ( جدیدالورودی ها ) رو می شد به راحتی از دیگر دانشجوها تشخیص داد ! نمونه ی بارزش این بود که همشون دستاشون تو دست ننه آقا هاشون بود. ( البته این نشونه فقط مختص امسالی ها بود ! ) تازه مادر های محترمشون بیشتر از خودشون اضطراب داشتند ، مثلاً توی حیاط مادری با دل شوره اومد جلو و پرسید : خانوما شما کدومتون شاهین شهری هستید ؟ دخترم نمی دونه چطوری بیاد دانشگاه !! من هم در جوابش گفتم : نگرانی نداره که ، سر خیابون وایسه تا سرویس بیاد دنبالش ! به همین راحتی!!

وقتی وارد سالن شدیم ، سالن پر بود از نوگلان باغ علم ودانش!!توی سالن هم  به آسونی می شد دانشجویان صفری رو از کتاب های نویی که در دست داشتند تشخیص داد ! حتماَ توی این فکربودند که تا رفتند خونه کتاباشون و تمیز مرتب جلد بگیرند و از همین امروز شروع کنند به درس خوندن ! ( ولی بهتون قول میدم که این برنامه ریزی فقط دو هفته ی اول کاربرد داره ! و بازم شب امتحان تازه صفحه ی اول جزوه هستند ، اگه ندیدین !)

راستی اگه جدیدالورودی هستید سعی کنید اصلاً به کسی تیکه نندازید ، چون تیکه هاتون خیلی ضایع ست ، عالم وآدم می فهمند روز اولتونه که اومدید دانشگاه!!

امروز یه درس سه واحدی داشتیم که استاد هم دیر اومد سر کلاس و تا تونست از خودش تعریف کرد ! البته این استادمون زیادی خودمونیه ! یکی از بچه ها اشتباه به سؤال استاد پاسخ داد ، استاد هم با عفت کلام هر چه بیشتر بهش گفت : هیچی نگو تِر زدی !!! ( البته از اونجایی که من  دختر خیلی با ادبی هستم ، تا اول حرف زشت رو می شنوم در گوشام و می گیرم ! )

پس از اتمام کلاس رفتیم و سوار سرویس شدیم که کاش سوار این سرویس نمی شدیم !! چون بد شانسی دوم در راه بود، وسط راه پلیس به راننده ایست داد ولی آقای راننده توجهی نکرد و پلیس هم افتاد دنبالش ! بعد هم به خاطر نداشتن مدارک لازم جریمش کرد و بد تر از همه اینکه گفت باید دانشجو ها رو برگردونی به دانشگاه و اونجا پیادشون کنی!! راننده شانس اورد که دانشجوهای خوش اخلاق مسافرش بودند و همه ی ما از فرط عصبانیت می خندیدیم !!

هنگام برگشت به دانشگاه خدا خدا می کردیم که همه ی دانشجوها رفته باشند و کسی توی دانشگاه نباشه ، فکرش و بکنید اگه می دیدند که ما نصف راه و رفتیم و دوباره برگشتیم  ، چی می شد!!!

ولی خوشبختانه هیچ دانشجویی توی دانشگاه دیده نمی شد و بدبختانه اینکه دیگه هیچ سرویسی هم توی دانشگاه نبود ! و مجبور شدیم کنار اتوبان در انتظار ولوو بایستیم !

آفتاب غروب کرد و بالاخره سرو کله ی یک ولوو پیدا شد و ما هم با خوشحالی سوار شدیم که کاش این بار هم سوار نمی شدیم ! ما نمی دونستیم که باز هم بد شانسی در انتظارمونه!!!

من که خیلی خسته بودم  قبلاً از اینکه چشمام رو روی هم بزارم از بچه ها خواستم تا وقتی اتوبوس به شاهین شهر رسید من و بیدار کنند !

ولی وقتی چشمام و باز کردم دیدم که بد شانسی سوم هم بهم رو اورده : اتوبوس از شاهین شهر گذشته بود و دوستام اینقدر سر گرم بلوتوث بازی شده بودند که اصلاً متوجه رسیدن اتوبوس به شاهین شهر نشده بودند!!!

و من بیچاره مجبور شدم که از ترمینال کاوه سوار واحد شم و برگردم خونه !!

امروز من پشت سر هم بدشانسی و بد بیاری اوردم ، ولی خب بنده ی ناشکری نیستم ، خدا جونم تو رو شکر می کنم که به من فرصت دادی که امروز رو هم تجربه کنم تا قدر روز هایی رو که بدون درد سر و با آسودگی طی می کنم رو بدونم!!